blog*spot
get rid of this ad | advertise here
-->
ماه می

Tuesday, June 23, 2009

مرگ من روزی فرا خواهد رسید


ما می رویم به یک کمای ابدی. حرفی برای گفتن نمانده. اینجا بسته می شود.




Wednesday, June 17, 2009

لعنت به تنهایی

این روزها کاش کنارم بودی. سخت است هر دقیقه اش، برای تو، برای من، برای همه. وقتی این فیلم ها و این عکس ها را می بینم و اخبار را می خوانم تمام وجودم خشم می شود و انزجار از خودم. از بی هوده بودنم و ترسو بودن. از این که اینجا بی خاصیت نشسته ام. امروز سخت ترین روز بود. با دیدن ویدیوی مرگ آن جوان که آدم ها سعی می کردند راه خون را بند بیاورند و مرگ اش را چند ثانیه عقب بیاندازند...فریاددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد! دلم می خواست کنارم بودی.




Tuesday, June 09, 2009

کاش تهران...

از پشت همین پنجره ی همیشگی که هم باز است و هم چارتاق بسته، یک آن خیال کردم که در تهرانم طوری که فکر کردم او هم خیال خواهد کرد در تهرانم.

گفتم چه غوغایی بود. گفتم جایت خالی؛ شور بود که موج می زد زیر پوست دم کرده ی شهر، لایه لایه آدم، بازو به بازو، آدم ها زنجیرِ هم از تجریش تا راه آهن. غلغله بود، شب های پیش از دوم خرداد را یادت هست، عصر بازی ایران - استرالیا یادت هست، آزادی خرمشهر یادت هست، ژاله ی ۱۷ شهریور را یادت هست، همه آنها را با هم جمع کن ضرب در خشم همه ی این سال ها کن و به توان خستگی و گرسنگی و بیکاری این همه سال برسان، به همان اندازه آدم آمده بود که خود را زنجیر کنند به هم، در هم، پیر و جوان، چادری و کم حجاب، جانباز و سلطنت طلب، همه.

خندید گفت محال است. با قواعد فیزیک جور در نمی آید.

گفتم باورت نمی شود. عکس نشانت می دهم، فیلم یک عالمه. بقول گلرخ هر ایرانی یک رسانه بود، این یکی را کسی نمی تواند انکار کند.

خندید. گفت نه!!! اینها را باور می کنم. بودن تو را در تهران! آن را باور نمی کنم. محال است که در فاصله ی دیروز که با هم حرف زدیم و الان، تو اصلا نمی توانی رسیده باشی حتی اگر...

نمی دانم اما همه اش حس می کنم آنجا بوده ام.




Monday, June 01, 2009

در انتظار نوبت

نمی دانم چه کسی این حرف را جایی زده بود: «زندگی دارد از کنارم می گذرد» بی اعتنا به رویاهای من. و من از این خمودگی عاطفی ام می ترسم. یک مشت رویای بزرگ برای خود دست و پا کردم بی آنکه به قد و قواره شان توجه کنم.

همه اش می گویم کاش این روزهای خالی و بی حاصل بگذرد و از طرفی هم می بینم که چطور این ساعت شنی عمر من دارد خالی و خالی تر می شود.

کاش می توانستم سرم را بیاندازم پایین و بی رویا نفس بکشم و فقط نوبتم را انتظار بکشم.




Wednesday, May 13, 2009

زبان-باز

چرا نمی فهمی وقتی می گوید جورابش دویده یعنی در رفته. یعنی تکه ای از جوراب فرار کرده. تکه ای از جوراب دلش جای دیگری بوده و از یک پارچه بودن و جوراب بودن دست شسته و پا به فرار گذاشته. زبان است دیگر. همه چیزش قراردادی است. قراردادی میان من و تو که هم را بفهمیم و خود را بفهمانیم. وقتی می گوید از قلبش گذشت خوب یعنی دلش خواست. دلش خواست که بماند همانجا و بر نگردد حتی اگر بلیت اش برای سفری گِرد بوده. سفر گِرد؟ نمی دانی یعنی چه؟ یعنی سفری که گَردش دارد یعنی بالاخره یک جای راه باید گِردش کنی و برگردی حتی اگر دلت جا مانده باشد در پایِ رفتِ آن سفر گِرد. پایِ رفتِ سفر؟ یعنی نیمه ی اول یک سفرِ گِرد، نیمه ای که رفتن در آن آسان ترین کار است درست بر عکس پای برگشت، که نخواهی داشت اگر دلت در پای رفت جا مانده باشد.

مدام می گفت دلش شور می زند. فکر می کنی یعنی چه؟ که یعنی دلش می توانست مزه ی سفره ات باشد؟ نه! نه! نه! دلش شوریده. دلش به شورش افتاده از ترس اینکه پاگیر شود یا ترسیده از این که در بازگشت دوست ات بدارد. دوست داشتن در بازگشت؟ یعنی این که یکی را دوست بداری و او نیز عشق ات را با دوست داشتن برگرداند. نه اینکه برگرداند ها! نه. یعنی اینکه عوض گله ندارد، اما به مهربان ترین معنای ممکن عوض. آنقدر مهربان که گلایه را ناممکن کند.

این ها شاید چه بسا یقینا یحتمل و طبق معمول همیشه ی تو همه اش در ذهن و کله ات گذشته باشد. چون پشت تلفن صدایش کمی غریبه تر بود. نفهمیدی چه کنایه ای در کلام اش بود وقتی گفت «سایه تان سنگین شده»؟ او هم خوب فهمیده چقدر پاگیر شده سایه ات در زمینی که دوست اش نداری.




Tuesday, May 05, 2009

درون خانه

این پنجره ی کوچک من است. برای نگاه کردن به دنیا و مرور اینکه چگونه در هر دوره ای به دنیای بیرون نگاه کرده ام. این پنجره ی کوچک من است. پنجره ای با پرده ی توری. نگاهکی انداختن مانعی ندارد وقتی از این حوالی گذر می کنید اما سرک نکشید لطفا.


(: . P.S. This post wasn't addressed to you so please don't flatter yourself and find a better reason to "whatever dude" me





Wednesday, April 29, 2009

روی دستم بزن رفیق اگه دوباره دیدی دستم داره می لرزه...




Tuesday, April 28, 2009

دیوارهای خالی

دیوار اتاق خواب جای عجیبیه. صمیمی ترین دیوار هر خانه ایه. شاهد عشق بازیه، شاهد فریاد ترس خورده ی بعد از کابوس و شاهد صمیمی ترین گریه ی صاحب و صاحبان اتاقه. رازهای مگوی رو اغلب اتاق خواب می شنوه.
اگر کسی شانس بیاره و از صمیم قلب دوستش بدارن اولین جایی که عکس اش بر آن میخ بشه یا تکیه داده بشه دیوار اتاق خوابه.




Saturday, April 25, 2009

ورشکستگی خیام وار

من عاشق این ترانه ام.





Thursday, April 23, 2009



من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
...


از شعر: یک پنجره برای دیدن
فروغ فرخزاد



عقم می گیرد از این که می بینم بعضی ها برای دوست داشتن، خودشان را تا سرحد تحمیل کردن به زندگی یک نفر دیگر، تحقیر می کنند و خیلی طول می کشد تا متوجه عقیم بودن تجربه شان بشوند. و بدتر از همه اینکه قدرت یادگیری شان هم به معنای واقعی کلمه صفر است. صفر مطلق. یعنی همان تجربه های عقیم را بارهای بار تکرار می کنند.

هه! به کسی برنخوره بابا. فکر کنم کاملا معلومه که اینا رو دارم خطاب به خودم می گم.




Wednesday, April 22, 2009


Tuesday, April 21, 2009



Everything in Its right Place



...PS: The lemon to be sucked up, the hat on the hat rack, Me here in this shithole and the knife on its way to between the bull's eye







I might be wrong



I might be wrong
I might be wrong
I could've sworn I saw a light coming on

I used to think
I used to think
There was no future left at all
I used to think

Open up, begin again
Let's go down the waterfall
Think about the good times and never the bad
Never the bad

What would I do?
What would I do?
If I did not have you

Open up and let me in
Let's go down the waterfall
Have ourselves a good time, it's nothing at all
It's nothing at all
Nothing at all

Never look back
Never look back

by Radiohead





Sunday, April 19, 2009

چه خوب که هنوز می شود به شعر پناه برد:



ای اشتیاق...



ای اشتیاق به زیستن

مرا دریاب و به خانه ی او ببر

به حقارت این سبد پاره

نگاه نکن

موسائی حمل می کند.


شمس لنگرودی
۸۷/۱/۱۳




خانه هزاران چهره

شنبه ای که دلگیر و اندوهگین شروع شد، پایانی غریب اما مهربان تر از واقعیت داشت. به پیشنهاد دوستی مهربان سفری رفتیم کاملا بی هدف. به شهر کوچکی بنام ریدیوم در دل کوه های راکی. بعد از آبتنی در چشمه ی آب گرم شهر که پر بود از میان سال ها و کهن سالهای رهگذر، به خانه ای رفتیم که معروف بود به باز بودن درش به روی غریبه ها. ورودی خانه از کارگاه مجسمه سازی هدایتمان کرد به سمت حیاطی که ده یانزده نفری پراکنده در حال گپ و گفتگو و نوشیدن بودند. بعد سه چارتایشان سازهایشان را بدست گرفتند و نواهایی شبیه موسیقی زایداکوی نیواورلینز نواختند. اولین نغمه قطعه ای بود زیبا و صمیمی با کلماتی مثل این:

من یک دزد دریایی ام
شاید با دویست سال تاخیر
اما برای دزدیدن قلب تو
هیچ وقت دیر نیست...


پایان شب صلح بود و دوستی های اتفاقی و شاید عشق های نهان برای بعضی از آن غریبه ها. من اما ناظری بودم اندوه زده با لبخندی صمیمی که با تمام یاس و اندوه اش به احترام دوستی و صلح کلاه از سر بر می دارد و به فردا می اندیشد.




Thursday, April 16, 2009



Knives Out

I want you to know
He's not coming back
Look into my eyes
I'm not coming back

So knives out
Catch the mouse
Don't look down
Shove it in your mouth

If you'd been a dog
They would've drowned you at birth

Look into my eyes
It's the only way you'll know I'm telling the truth

So knives out
Cook him up
Squash his head
Put him in the pot

I want you to know
He's not coming back
He's bloated and frozen
Still there's no point in letting it go to waste

So knives out
Catch the mouse
Squash his head
Put him in the pot


By Radiohead


PS: The lyrics and the video might seem canibalistic, but I thing what is being eaten there and in all human relationships is the soul or the pieces of soul.





Saturday, April 11, 2009

لذت های خرد زندگی

از خوابی بی وقت بیدار می شوم. دلم حمام می خواهد و صورتی صاف بعد از تراشیدنی آسان و بی درد و بی خون. و مالش نرم و خوش بوی کرم روی پوست. لیوانی چای و سیگاری بی دلیل به دست به سمت پنجره می روم. به روشنای ساده ی روز و به پیر زنی که مثل پنگوئنی بی عار راه می رود نگاه می کنم. به خاطره ای نه چندان دور فکر می کنم و دلم قرص می شود. به روزی که کنارم دراز کشیده بودی و دست من تمام مرزهای تن ات را پیمود و شکل اندام ات را در حافظه اش تا ابد یادداشت کرد. به لبخندی که در آن لحظه زدی و به بوسه ی بعدش فکر می کنم. چه خوب بود.

بیا پیشم!

:*




Thursday, March 19, 2009

یک یادداشت غیر ضروری


خسته ام از این شهر و از این مردم ملال آور و این جماعت مهاجر ملال آورتر با اینکه همه تبریکات بی خاصیت و لوس دسته جمعی بدسلیقه ای که برای آدم می فرستند. و عید دارد می آید اما نه حس عید دارم و نه بوی اسفند در مخ ام پیچیده - آنطور که قدیم ها مست و مالیخولیاییم می کرد - که جز این هم انتظاری نمی رود وقتی آدم را از متنی برداری و بگذاریش در یک متن کاملا متفاوت و بعد سعی کنی از متن قبلی برایش ... می دونی چی می گم؟ اون بو وقتی تو ذهن آدم می پیچه که غوغای شهر جلوی چشمش باشه، عجله کردنهای جلوی دانشگاه برای خرید تقویم و کارتای یونیسف و کتاب و سی دی، یا شلوغی میدون ونک و تجریش و میدون انقلاب و کیسه های پر از آبی که تو هر کدومش دو سه تا ماهی قرمز دارن آخرین روزای عمرشونو حیرون و ویلون می چرخند، با ماهی دودی هایی که از سر در مغازه های پروتينی آویزون اند یا پیت حلبی های دودگرفته ای که کنار خیابون توش آتیش روشن کردند و چند تا کارگر شهرداری دورش وایستادن و سیگار می کشند و هر از گاهی هم یه رهگذری کنارشون وا می ایسته که دستاش رو گرم کنه.
یا خطور ناگهانی غمی که تو شعرهای فروغ هست به ذهن و ویار ظهرالدوله و کوبیدن و رفتن تا اون بالا و رشوه دادن به سرایدار دندون گرد اونجا و بعد ایستادن بالا سر یه تیکه سنگ و حس پوچی کردن و اینکه اصلا چقدر همه چی بی معنیه، حتی همین کار من. آخه یعنی چی که من هر سال این موقع سال این حس نوستالژیک بیاد سراغم و از دست عالم و بشریت شاکی باشم که چرا هیچ کس هیچ چیز به تخم اش نیست؟


کاش می شد فهماند اهمیت متن (Context) را به بعضی آدم ها و ارتباطش را با معنا. به خصوص ملت مهاجر که از متنی به متنی دیگر جابجا شده اند اما معناهایشان هنوز متعلق به همان متن قبلی است. بعد یک روز یکشنبه ی غم انگیز بعد از سی سال زندگی در متن دوم یک آن متوجه می شوند چیزی نیستند جز یک زیرنویس کوتاه در صفحه ای از یک دایره المعارف ۶۷ جلدی.




Wednesday, February 04, 2009

۱، ۲، ۳، ۴، ۵ و جمعه جمع جمیع شنبه ها



دوشنبه حرکت کند سکون و سنگینی
سه شنبه سلانه سلانه پیش رفتن های امید
چارشنبه حس گمگشتگی
پنج شنبه هجوم هراس های وقت و بی وقت
جمعه کیف بی دلیل امید های واهی
شنبه آسایش کاذب پنهان پشت نقاب بی عاری
یک شنبه طلوع ملال آور حقیقت انزوای روح
عصر یکشنبه تیغ تیز «خالی بودن جایت» بر رگ ورم کرده ی تنهایی




Tuesday, February 03, 2009

هنوز در فکر آن کلاغ کان دریده ام


جایی میان این دریای دور و بی بندر، کاش حفره ای بود... باقی را سفید خوانی کنید که گفتن اش تف سر بالااست


که می مکید این تخته پاره ی سرگردان را، که دیگر بهانه ی در کار نباشد و بداند تکلیف، همان رسیدن به ته آب است و گریز تنها چاره ی کار. قواعد بازی را مراعات کردن فاکید دهن ما را، که شاید من باید دهن هر چه بازی را بفاکم از صمیم قلب و تا دسته. فاک!!!





Tuesday, January 27, 2009

Radiohead - Jigsaw Falling Into Place (thumbs down version)







Just as you take my hand
Just as you write my number down
Just as the drinks arrive
Just as they play your favourite song
As your bad day disappears
No longer wound up like a spring
Before you've had too much
Come back in focus again

The walls are bending shape
You got a cheshire cat grin
All blurring into one
This place is on a mission

Before the night owl
Before the animal noises
Closed circuit cameras
Before you comatose

Before you run away from me
Before you're lost between the notes
The beat goes round and round
The beat goes round and round

I never really got there
I just pretended that I had
Words are blunt instruments
Words are sawn off shotguns

Come on and let it out
Come on and let it out
Come on and let it out
Come on and let it out

Before you run away from me
Before your lost between the notes
Just as you take the mic
Just as you dance, dance, dance

A Jigsaw falling into place
So there is nothing to explain
You eye each other as you pass
She looks back and you look back
Not just once
and not just twice
Wish away your nightmare
Wish away the nightmare
You got the light you can feel it on your back
[A light,] you can feel it on your back
Your jigsaw falling into place





Monday, January 19, 2009

شبانه ی بی دلیل


باد در کنج کوچه ی بن بست حبس شده، ترس اش را با ولوله ای در جان روزنامه ی سرگردان ابراز می کند.




مرثیه ای برای یک رویای دیگر


دیشب فیلم Revolutionary Road رو دیدم. جدیدترین فیلم سم مندز. قصه آدمهایی که در گرداب روزمرگی در حال خفه شدن هستند. مضمونی شبیه Synecdoche, NY. مضمونی که بعضی از ما نیز با آن در چالشیم. سعی در فرار از روزمرگی و شبیه توده شدن. بعضی هامان تمام عمر را صرف مبازره با آن می کنیم، بعضی هامان خیال می کنیم برایش کاری کرده ایم، بعضی هامان در کنج دنج عمل گرایی و واقع بینی می نشینیم و به آنهایی که برای مبازره با آن کاری می کنند پوزخند می زنیم و آنها را ناییو تلقی می کنیم و اغلب مان اصلا خبر نداریم که چیزی غیر از روزمرگی هم وجود دارد. قصه شخصیتی دارد بنام جان که با معیارهای «نرمال» جامعه وضعیت روانی متعادلی ندارد و بارها شوک الکتریکی شده است. نقطه اوج قصه جایی است که جان زوج ویلر را با دروغی که به خود و اطرافیانشان می گویند مواجه می کند. وقتی جان با کلمات تند و تیزش آن دو را به سخره می گیرد تماشاچیان سینما تقریبا همه می خندند که برای من عجیب است. جان دارد در واقع همه ی ما را به سخره می گیرد و خندیدن به حرف های تلخ و گزنده ی او یعنی خندیدن به ریش خود و تایید ماخذه ای که جان از هویت انسان شهری امروزی می کند.

فیلم چند سکانس بسیار تیاتری خوب دارد، چیزی که مندز در آن بسیار تبحر دارد.




Thursday, January 08, 2009

از راه دور


نمی دانم تو دور می شدی یا من
شاید هم زمین بود که راه افتاد نه قطار
خشم ام از این بابت است
که بی جهت باید می رفتیم
در دو جهت،
به هر جهت
این عشق هم شد مجازی
مجاز به فتح میم و
نه هیچ فتح دیگری
و اغلب به ظن این که
در این لحظه این خنده آیا واقعی است
که آیا این بوسه ی کارتنی
بر لبان ماست یا بر سطح سرد این شیشه ی لعنتی است
این تنها پنجره ایی که رو به احوال هم باز می کنیم

دلم می گیرد
وقتی که دست دراز می کنم
و غیبت تنها دستآویز موجود در شبکه است
غیبت
به کسر شادی و فتح ناخواسته ی قلعه ی اندوه
پس فعلا بوس بوس
به همان سیاق هر شب مان
لب های ما بر صفحه گرم و مهربان گوشی های مان.




Tuesday, December 23, 2008

کالبدشناسی درون آن که زمهریر احساس اش خوانده اند

هیوبرت سلبی جونیور نویسنده رمان معروف فاتحه ای برای یک رویا در گفتگویی از زندگی اش می گوید و از سی و چند ساعت پیش از بدنیا آمدنش و اینکه همه چیز با رنج شروع شد. او به دو رویکرد متفاوت در قبال رنج اشاره می کند: یا آن را درونی کنی که همان رنج کشیدن است و یا آنرا به بیرون از خود برانی و برون افکنی کنی، در غالب خشم و هیاهو یا هر چیز دیگر. این درونی کردن رنج قطعا بیشتر به نفع جامعه است تا فرد. اگر آدمی رنج خود را به شکل خشم بروز دهد توان ویرانگرانه اش مرز و حدی نخواهد شناخت. اما اگر دورنی شود یا در سکوت و ترس صاحب رنج خواهد مرد یا به شکل هنری خلاقه خودنمایی خواهد کرد.

تلاش برای خلق کردن و عطش چیزی شدن در دنیای هنر از همین درونی کردن رنج آب می خورد. هیوبرت سلبی در جواب این سوال که چرا تا این حد سیاه بین هستی در نوشته هایت می گوید: کلمه چشم در بعضی فرهنگ های باستانی به معنای چشمه بوده است. یعنی بعکس تلقی معمول که چشم نور را از دنیای بیرون تحویل می گیرد، در واقع صاتع کننده است (مثل یک پروژکتور) و این ماییم که درون مان را به دنیای بیرونی پروجکت می کنیم، یکی سیاهی صاتع می کند یکی نور و روشنی.




Wednesday, December 17, 2008

فصلمان کردی زمستان
وصل مان کن ای بهار



خرده رنج های روز می گذرند، به لطف فراموشی یا لذت های کوچک زندگی که آدم را آرام می کنند. عصرها که از کار بر می گردم با همخانه ام دانیلا می نشینیم پای سیگار و قهوه ای یا گیلاس شرابی و از روزی که برایمان گذشت حرف می زنیم. همین آرام مان می کند. دست کم مرا آرام می کند. منی که خیلی بی قرارم این روزها. عصبانی ام از دست فاصله، از این که کش می آید زمان و من دستم از خیلی چیزها و آدم ها کوتاه است. بی شرف این فاصله وقتی بر زندگی ات تحمیل می شود، می شود ارباب روح و جان ات، می شود سوهانی زبر بر ذهن و روانت. کاریش هم نمی شود کرد.

از این جا خسته شده ام. دلم فقط به این خوش است که کسی در جایی در دور دست گاهی به من فکر می کند.




Tuesday, November 25, 2008

من که ترسو نیستم هستم؟ من که هیچ وقت منتظر معجزه نبودم، بودم؟ من که همیشه کله خر بودم، نبودم؟ پس آخه چرا یدفه یادش افتادم؟






Monday, November 17, 2008

مصایب نه چندان شیرین زندگی

سی-نک-دوکی، نیویورک چارلی کافمن را دیدم. تمام چند روز گذشته به فیلم فکر می کردم. به پیچیدگی هایش. فیلم به بزرگی خود زندگی است. چند لایه است. به خیلی چیزها ناخنک می زند. از شکسپیر گرفته و برشت و وودی آلن تا عشق و شکنندگی آدمی زاد و شکست و درد و رنج و جوانی و زیبایی و ترس از پیری و مرگ و شوخی اش با هنر آوانگارد که برای دیدن و درکش باید مسلح به ذره بین بود و یک دنیا مفهوم دیگر.

کیدن کوتارد یک کارگردان تیاتر موفق است. همسری هنرمند دارد و یک دختر خردسال که به گونه ای نماینده ی خودآگاه و وجدان دنیای از هم گسیخته و مستاصل بزرگ سالان پیرامون است. کوتارد صبح ها را با سرکشی در ستون ترحیم روزنامه شروع می کند، خبر مرگ این یا آن نویسنده و هنرمند را برای همسرش می خواند. آلیو دختر کیدن بهانه گیری می کند و مدام نگران مرگ است و از رنگ مدفوع اش حرف می زند. و ادل همسر کیدن، زن روشنفکر مستاصلی است که در حال فرو رفتن در مرداب روزمرگی است و عشقی که عشق است اما باید میان هزار چیز تقسیم شود، میان همسر، فرزند و دوست و هنر و چه و چه. در همان سکانس های ابتدایی فیلم ادل رو به پنجره ای ایستاده و در کمال استیصال دست ها را روی پیشخوان آشپرخانه تکیه داده و به جایی در دور دست نگاه می کند. صحنه ای که همه مان آن را بارها در زندگی دیده ایم. کشمکش درونی در انتخاب زندگی که نرم های اجتماعی آن را در زر ورق کادوپیچ شده ی مضحکی بنام «غریزه زنانه» به زن تحمیل می کند یا برگزیدن طریقی از زیستن که در انگلیسی به آن می گویند «Bohemian Life» (که من برایش نمی دانم چه معادل فارسی می توان پیدا کرد)

کیدن در حال تراشیدن ریش است و ناگهان لوله دستشویی می ترکد و شیر آب از جا در می رود و پیشانی او را می خراشد و آن خراش برای همیشه بر پیشانی کیدن نقش می بندد. از آنجاست که از هم پاشیدگی زندگی رسمیت و عینیت می یابد. در اثنای این از هم پاشیدگی ها کیدن بورسیه ای دریافت می کند برای نوشتن و اجرای تیاتری به بزرگی زندگی (Massive Play). و کیدن تصمیم می گیرد بزرگ ترین صحنه تیاتر دنیا را بنا کند و کلام شکسپیر که «زندگی صحنه نمایش است » را عینیت بخشد. او شروع می کند به روایت کردن زندگی خودش و آدم های اطرافش. هنرپیشه جمع می کند و مدام شخصیت های تازه وارد این نمایش عظیم می کند. کسی پیدا می شود که نقش خودش را بازی کند. نقش کارگردان نمایش و در جایی از نمایش آن شخصیت از نمایش بیرون می آید و فاصله گذاری برشتی اتفاق می افتد. حالا آن که او را بازی می کرده خودش می شود شخصیتی مستقل و باید برای او هم هنرپیشه ای پیدا کرد که نقش اش را بازی کند و این بازی مدام تکرار می شود، تودرتو و کلاف گونه و در تمام این مدت آدم ها در حال پیر شدن اند، زمان و خطوط بی رحم اش بر چهره آدم ها را می توان به عینه تماشا کرد.

در جایی از قصه کیدن وسواس گونه و مذبوحانه سعی می کند به پاک کردن لکه های دور و اطراف خود. کاری که همه مان بگونه ای مرتکب آن شده ایم: پاک سازی های خرابی ها و چرک ها و پلشتی ها از سر ندامت و برای جبران فرصت های از دست داده اما چه بی حاصل. هیچ چیز نمی تواند این چرک ها را پاک کند و این یعنی استیصال در استیصال. وقتی نمی شود نمی شود. باید پذیرفت که نمی شود. صحنه پایانی فیلم کیدن سر بر شانه ی شخصیت جوانی های مادر ادل می گذارد و آرام می گیرد و انگار این تنها تسکین آن همه رنج و عذاب است. پناه بردن به شخصیتی مادرانه (همین که کافمن مادر کیدن را در این تسکین دادن دخیل نکرده بیان گر این است که پناه امن مادرانه را همه جا می تواند جست و حتما نباید این پناه سرچشمه ای ژنتیک و خونی داشته باشد. مهم این است که کسی داوطلب باشد و شانه ی مادرانه اش را تعارف ات کند. همین.)

ادل زن کیدن نقاش است. نقاشی های او به بزرگی یک دانه لوبیا هستند که در مرکز یک قاب بزرگ قرار می گیرند و برای دیدنشان باید از عینک های ذره بینی استفاده کرد. ادل هم برای کشیدن این نقاشی ها از عینک ذره بینی استفاده می کند که بنظر من این نمادی شوخ طبعانه از طاقت فرسا بودن پروسه خلق و هنر خلاقه است و به همان نسبت دشوار بودن درک و دریافت این هنر. موضوع نقاشی های او زن است. زنان برهنه. انگار که این برهنگی را در جایی پنهان کرده باشد. در فضایی ذره بینی. آیا برای دیدن و درک زن و عریانی اش (فارغ از نقش اجتماعی اش) باید متوصل شد به ذره بین؟

فضای فیلم شبیه فیلم های وودی آلن است. طنز سیاه اش، نیویورکی بودن فضا، سردرگمی و عصبیت انسان شهری و امروزی. کافمن به عمد از بعضی بازیگرانی که در فیلم های وودی آلن بازی کرده اند استفاده می کند، به شکلی که ادای دین و ابراز ارادت اش به وودی آلن را به بیننده اعلام کند.

عنوان عجیب و غریب فیلم هم انگار پیش از دیدن فیلم دارد به مخاطب احتمالی گوشزد می کند که این فیلم فیلم راحتی نیست برای دیدن. تلفظ کلمه ی سینکدوکی فقط برای من خارجی سخت نیست که برای بعضی جماعت انگلیسی زبان هم سخت است. این را پای گیشه سینما متوجه شدم. نمی دانم برایش چه معادلی در فارسی هست. یکی از رفقا «مشتق» را پیشنهاد داد.

تدوین فیلم هم یکی از مشخصه های بارز فیلم است. برش های ناگهانی (راف کاتز) که نمادی از برق آسا بودن گذر عمر است.

موسیقی فیلم حال و هوای موسیقی فیلم طلوع ابدی یک ذهن بی نقص را دارد که چیز عجیبی نیست (آهنگ ساز هر دو فیلم جان بریون است). چیزی که جالب است این است که چارلی کافمن در نوشتن چندتایی از ترانه های فیلم دست داشته.




Monday, November 10, 2008

*التفات الاسرار




بانو رهی السلطنه! قربانتان گردم. تمامت عاشقی در آن است که معشوق را خبر کنید از عشق تان، چه عشق اگر عشق تام و تمام باشد در یک قلب جا نمی شود و برایش دو قلب ملزوم است. چه بسیار عشق هایی که چون به معشوق نگفتیم در قلب مان جا نشد که حکما یا در خونمان گندید و به سمی بدل شد یا بسان عروقات زاید از تن بخار گشت و ناپدید.

عشق را وصل ابدی نمی کند که بی شرط و شروط ماندن و تاب بی عقلی های معشوق داشتن، آن دشوار را شرط جاودانگی است.

این بار نشد بگذاریمش برای عمری دیگر.

طویل الدوله میبدی

* منبع: تماشاگه ناز - طویل الدوله میبدی - از نسخه شریفی کفکنی - تصحیح ۱۳۰۹ خورشیدی - تنها نسخه ی این کتاب در پوبلیک بیبلوتک عشق آباد موجود است.




Monday, October 27, 2008

هر کی خواست برای این شعرک پایین آهنگ بسازه مهمون من باشه فقط اسم من یادش نره. البته می دونم وزن و قافیه شعر خیلی مشکل داره.



اگه آبی
من تشنه تو بیابون
اگه بادی
من یه برگ خزون
اگه خاکی
من دونه ی گندم
اگه آتیش
من دست سرد مرد تنها
توی سرمای زمستون




Saturday, October 25, 2008

پر از خیال و جای خالی تو

ریه هایم پر است از
هوای شهری که میزبان توست
گوش ام پر از
ترانه هایی که برایم زمزمه کرده ای
و ذهن ام پر از
خیال هایی که از تو بافته ام
و برای ات
تنها خالی این حوالی
جای تو است
و آغوش دلتنگ من




Saturday, October 18, 2008

بوسه در شهر و شلاق های خفته


شبی در پشت پلک های بسته ی شهر
در کوچه ای خلوت
بوسیدمت
فقط ماه شاهد مان بود
که آن هم دهانش قرص است




Tuesday, October 07, 2008

کتاب متاب رو ول کن، فقط یه ذره بر سر ما بتاب!


من دوباره برگشتم. اینجا هیچ چیز تغییر خاصی نکرده. درست بر عکس تهران و ایران که سرعت تغییرات حیرت انگیزه و باور نکردنی است. تهران که بودم فکر می کردم دلم می خواد همزمان چند جای دنیا باشم. همون حس قدیمی عشق/نفرت به مفهوم فاصله. اما حالا فقط دلم می خواد یک جا باشم. مهم نیست کجا. فقط با هم.
آدمیزاد حالا حالاها باید برای فاصله هزینه ی مادی و معنوی بپردازه تا بالاخره در آینده یک دستگاهی بسازه که بتونه خودش رو بشکل نور به هر جغرافیای زمانی و مکانی که خواست بتابونه و منتقل کنه.

این روزها خیلی خیلی زیاد Eleni Karaindrou گوش می دم. آهنگ ساز فیلم های آنجلوپلس. خیلی لذت بخشه.




Tuesday, September 09, 2008

سنگی در انتهای چاه

دوری، این دوری کثیف و بیرحم باز شهر را خاکستری کرده در کمال وقاحت.

گنبد کاووس که بودم به دیدن برج اش رفتم. ایستادم در مرکز برج روی همان آجر معروف و اسم ات را زمزمه کردم. هی تکرار شد و هی تکرار شد مثل ترانه ای که آدم از ابتدا تا انتهایش را از بر باشد. بالا را نگاه کردم. مثل چاه دیده می شد. چاهی هوایی که هرگز هیچ سنگی به انتهایش نخواهد رسید. مثل دوری که هیچ دستی به آن نرسیده تا به امروز. دوری! تو انگار نزدیک ترین حقیقت این زندگی به آدمی.




Friday, August 29, 2008

منثور انالحق



هی به ویرانه هایت اضافه می کنی. هی کنار هم می چینی قطعه قطعه. اینجا یاهو زیاد خراب می شود. گوگل زیاد خراب می شود. جستجو را برای آدم مشکل می کنند اینجا. رابطه را مشکل می کنند. حتی گوگل تاک هم خراب است. همان تنها پنجره ای که می شد از آن با دنیا حرف زد. خرابی اما همیشه به راه است. اینجا آدم ها خودشان را با انگشت اشاره دست راست می شویند و با همان انگشت به تو اشاره می کنند. با همان اجازه می گیرند و با همان خیار و گوجه پوست می گیرند و سالاد درست می کنند، برای تمام فصول. یو آر فول آو شت.
خواستم این را شعر کنم اما دیدم ظرفیت شعری ندارد. منثورش کردم. منثوری که حق به گردن من دارد.




Thursday, August 21, 2008

کدو-دادگی

گفتی دل ات به حال ام سوخت. گفتم آره بوی کباب دل اومد. گفتی گیاه خواری بجای دل توی سینه ات کدو داری. فکر کردم فردا روزی هم که بخوای برگردی ببینیش دیگه کدو تو کدوت نخواهد بود. یا اگه یه روز بهت زنگ نزنه کدوشوره می گیری. یا اینکه خبر نداری وقتی می خندی چقدر توکدوبرو می شی. یا اینکه با هزار زبان بی زبانی، با نگاهت بهم گفتی که چطور از دست من و توزرد از آب درآومدنم کدو شکسته ای. یا از همه مهمتر اینکه می دونم وقت رفتن می خوای زیر لب این آهنگو زمزمه کنی: یه کدو اینجا یه کدو اونجا...

با کدو خیلی غذاها می شه پخت. فقط یه آشپز خبره می خواد که فوائد گیاه خواری رو خوب بدونه و خودش هم اهل کدو باشه.




Saturday, August 16, 2008

سر سری

عزیز دل! وقت تنگ است. تنگ تر از کوچه ی آشتی کنان بازار. چرا این قدر دست دست می کنی؟ هم دست دست می کنی هم دس دسی. مگر چند بار بدنیا می آییم و چند بار قرار است اینطور یکی مان مسافر بی مقصد باشد و سر راه هم سبز شویم؟




Monday, August 11, 2008



Weird Fishes - Arpeggi Live version

In the deepest ocean
At the bottom of the sea
Your eyes
They turn me
?Why should I stay here
?Why should I stay
I'd be crazy not to follow
Follow where you lead
Your eyes
They turn me
Sunk without a trace
The bottom of the deep
Your eyes
They turn me
Turn me into phantoms
I follow to the edge of the earth
And fall off
Everybody leaves if they get the chance
And this is my chance
Hidden by the waters
Weird fishies
Looked over by the world
Weird fishies
We're planning to escape

Radiohead





Saturday, August 09, 2008

کی می رسد باران؟

دارم به این تهران لعنتی دوباره دل می بندم. به نورهای زیاد شب هایش، به بی نظمی و بی قوارگی ساختمان هایش. رفته بودم بیمارستان کودکانی که حوالی دارآباد است. جایی پارک کردیم و ایستادیم به تماشای تهران. تمام اش زیر نگاهمان بود. زیر پتویی از دود. پر از راز. چقدر قصه لابلای آنهمه آجر و سنگ و سیمان و دود می شود پیدا کرد. چقدر خشم، چقدر آرزو و چقدر وهم و خیال. چند روز پیش ایستاده بودم یک کنج میدان هفت تیر. فقط نگاه می کردم. سکسوالیته در زندگی های این شهر پر رنگ است، کم نه. در نگاه های آدم ها، در لباس پوشیدن ها و از همه مهمتر در قصه هایی که می شنوم، از چند معشوقگی که بشکل عجیبی با عرف و قانون اینجا همخوانی ندارد اما واقعیت دارند.

راستی چرا باران نباریده در این دو ماه؟




Monday, August 04, 2008

فکر کردن با صدای بلند - همین

الف - من در حیرتم که آخرش چی می شه. آخرین این بازی؟
ب - گاهی اوقات بعضی ها چنان توقع آدم را نسبت به درک و شعور و آگاهی خودشان و قدرت قضاوت شان بالا می برند که آدم حاضر است با چشم بسته به سلیقه شان اعتبار دهد. و این ایراد از چشم بسته عمل کردن است در هر شرایطی چشم را باز باید نگه داشت
پ - چه سکوت غریبی کرده ای مرد در این باره. ته دلم نگرانم از این سکوت ات. یه چیزی بگو آخه لعنتی!
ت - دیدی چطور نشسته بود اون طرف میز، ترس خورده و وحشت زده؟ وقتی هم که ازش پرسیدی حالا چه احساسی داری، چشماش پر شد و نگاهش رو ازت دزدید. از ترس و هزار چیز دیگه. اما زود انگار انعکاس خودش رو توی چشم های من ندیده حدس زد و شرم اش گرفت از این ضعف نشون دادن. سرفه ای کرد و یک سئوال بی ربط کرد. انگار نه انگار که ...
ث - گاهی که می آیی کنارم می ایستی که صحنه بعدی آماده شود و لبخند می زنی ایستادنم و فقط نگاه کردن کار سختی به ذهن می رسد. آغوش گرفتن کمترین کاری است که باید کردن در آن لحظه. اما خدا را شکر که در ایرانیم و یک لبخند ساده همه چیز لحظه را کامل می کند.




Saturday, August 02, 2008

زندگی، عشق و بازی زیر باران


نگاه کنید این عکس چه تصادف شاعرانه ای است. یک جورهایی ردپای سهراب را در این عکس می بینم. عکس از سام جوانروح




Friday, August 01, 2008

دخ تر تر- خیلی خیس مثل دریا

مي گه تو خيلي دختري. مي گه هر وقت وبلاگتو مي خوندم فکر مي کردم اينجا يکه دختر مي نويسه.
وقتي مي گم دلم شمال خواست. دلم دريا خواست. مي گه خيلي دختري تو. دلم انگار غنج می ره وقتی اینو می گه. حوصله ام نیومد بهش بگم من خیلی دخترتر از اونم که فکر می کنی. اگه فقط یه اپسیلن هم پسر بودم با شنیدن این حرفت پسرونگیم باد می کرد و می زدم زیر میز و پا می شدم می رفتم.




Sunday, July 27, 2008

ایران سرای من است. با یک لیوان آب زرشک تگری

چهره های عبوس. زبانی پر از خ و ق که گاهی در حین حرف زدن تمام اخلاط ته گلو را در جمله می گنجاند. فرهنگی مردانه آن هم از نوع داش مشتی تخم دارش. همه دارای پیشینه تاریخی و اصالت خانوادگی اند. یعنی مسئله ی هویت را حل شده فرض می کنیم با این فرض که دیگران بی ریشه و روستایی اند. به عبارت عامیانه اش گوسفنداند. راستی فرهنگ عامیانه فقط متعلق به عوام است و عوام یعنی همه غیر از خودم. همیشه دیگری مقصر است حتی وقتی من ورود ممنوع می روم... و یک عالمه زمختی دیگر. اما با هر که حرف می زنی شاعر است یا در جوانی بوده یا هم دست کم تاقچه اش دیوان حافظ را از بر است. یعنی ما شاعرترین ملت جهانیم.
پاینده باد توهم

پی نوشت بیات شده: یکی از دوستان به این نوشته اعتراض کرد و نکرد یعنی حرف هایی داشت برای گفتن درباره اش اما با اشاره ای گذشت. اگر این نوشته بوی ضدیت با ایرانی و فرهنگ ایرانی می دهد اشکال از الکن بود زبان من است. من در این نوشته فقط می خواستم بگویم در تهران چیزی که زیاد دیده می شود منیت و خودپرستی است. Ego. من با هیچ فرهنگی ضدیت ندارم و هیچ فرهنگی را هم نمی پرستم.




Wednesday, July 16, 2008

هنر در خدمت زندگی یا زندگی در خدمت هنر؟


آیا هنر از آبشخور زندگی می نوشد یا زندگی آنها که هنر را جدی می گیرند از هنر تغذیه می شود؟ منظورم اصلا حس همذات پنداری با یک شخصیت و او را الگو زندگی قرار دادن نیست. مقصودم عشق دیوانه وار به هنر و دست به هرکاری زدن برای هنر است.




Saturday, July 12, 2008

این از آن دست نوشته هایی است که احتمالا حوصله خیلی ها را سر خواهد برد. یک نمه بلند است و خیلی خیلی بی سر و ته و یک جور زیر همه چیز زدن است. از پیش گفته باشم که وقتتان را برایش تلف نکنید.


آیا می توان درختی بی ریشه بود و همچنان به بار نشست؟

هر چه بیشتر اینجا می مانم از اینجا دورتر می شوم و گم تر و گنگ تر. این بی ریشگی کی پدید آمد؟ کی زاییده شد؟ یا بهتر است بپرسم ریشه ها کی قطع شدند؟ اصلا ریشه ای بود از ابتدا یا ریشه کابوس توهم زایی است که برخی از آن بیدار می شوند؟ چه آزادی غریبی است این بی ریشگی اما. خوب و آرام بخش و به غایت همر اه با تنهایی است. تنهایی تا سرحد ترس و باور. باور اینکه همین است. همین است و معجزه ای رخ نخواهد داد. این واقعیت توست. تنهایی! تنها عاشق شدن، تنها زیستن، تنها خندیدن و شاد شدن و تنها گریستن در خلوت یا اگر خلوت شلوغ بود گریستن در درون، بی صدا و خشک. و صد البته تنها مردن.

تمام اوقات همنشینی من و مادر که خیلی هم نیست به نشخوار خاطرات و گذشته می گذرد آنهم فقط از دهان او و در سکوت من و حرکت گاه به گاه سرم به تایید اجباری آنچه او می گوید. تازه گذشته ای نه چندان دست اول و درست که یا فیلتر شده یا دست کاری. یک بار که بی رحم شدم و ابرو بر کشیدم به حرف هایش گفت «مگه من چه گناهی کردم که هم برده پدر و مادر بودم و هم زبونم باید جلوی اولادم کوتاه باشه؟» جدا چرا زندگی تا این حد با بعضی ها بی رحم است؟ این بی رحمی را به حساب من نگذارید. یعنی به تعبیری می توانید بگذارید اما باور کنید چاره ای جز این نیست. غلوی در کار نیست: ما هر دو به یک اندازه بی چاره ایم، چاره ای جز این نیست.

اصلا این چه معرکه ای است که بشر برای خود گرفته؟ همه چیز از کمی هیجان شروع می شود و هجوم خون به دو مغز و سایش پوست به پوست و گاییدنی غالبا خالی از لذت مساوی و آهی بلند از پس آن یا آهی در درون که شنیده نباید شد و جهش میلیون ها وروجک دمدار به درون غاری تاریک و مرطوب و خیس و دست آخر اصابت یکی از آن وروجک ها به تخمکی و به بار نشستن جنینی و شکل گیری موجودی بالفطره به غایت پیچیده. و بعد آن لحظه حیرت انگیز زایش و جدایی و آغاز تنهایی ابدی آن موجود از لحظه ای که بند ناف قیچی می شود. از آن لحظه است که انگار تنهایی آغاز می شود و به حکم غریزه شاید این معرکه گیری به آدم تحمیل می شود و آدم شروع می کند به معنا دادن به همه چیز و تعریف کردن و تعبیر کردن.

حالا من رسیده ام به نقطه مقابل آن شروع. حس می کنم باید معنازدایی کرد از همه چیز، که این همه یک «هیچ» بزرگ بیش نیست و هیچ چیز بیرون از «من» معنا ندارد و البته بی شک بی بودن من و در غیبت من همانگونه خواهد بود که هست. که من اگر اسمش را سنگ نگذارم همان جسم سخت و سنگین و بی حرکت (تازه اینها هم همه تعابیر من اند) بی آنکه وجود من یا نگاه من به آن اثری در چرایی و چگونه بودنش بگذارد. حتی اگر آنرا با انگشت هایم بردارم و دست بگیرم و به سمت آن شی بی رنگی که آنرا هم خودم ساخته ام و اسمش را شیشه گذاشته ام پرت کنم باز همان شی سخت و سنگین و بی حرکت خواهد ماند. برای او نه زمان معنا دارد نه مکان. این بلاهت من است که از او سنگ می سازد و نماد سختی و جامد بودن. وگرنه برای او نه انقلابی که من به خاطرش او را به دست گرفته ام اهمیت دارد نه خشمی که در رگ هایم دویده.

چقدر پوچی سخت است. من الان نباید پوچ باشم. حالا باید نوبت عاشقی باشد و بقول الا فیتزجرالد «دلم باید عقل اش را از دست بدهد».




Tuesday, July 08, 2008

شهر زیبا

شهر با تو زیباتر می شود
باخنده هایت و خمی که به سر و گردن می دهی
وقتی که مهربانانه نگاهم می کنی

باید بروم

بی تو دلم می گیرد
و از فرط حسادت به شهر
دلم می خواهد زیر متکا خفه اش کنم
و بعد تخت بخوابم و
خوابت را ببینم




Monday, June 16, 2008

اول - در طول سه هفته اینهمه اتفاق زیاد است. کاش بعضی ازاین اتفاق ها زمانی دیگر رخ می داد.
دوم - مادر بزرگ پدری آمده بود به دیدنم. نزدیک به نود سال سن دارد. با آن بازوهای نحیف از یک طرف دست مرا گرفته بود و از طرف دیگر نرده را و از پله ها بالا می رفت. مکثی کرد که نفسی بگیر و یک جمله شاعرانه گفت که نفس ام بند آمد: حواس ات باشد پیر نشوی!

من بلاگر را نمی توانم راحت باز کنم و مدتی بود منظر فیلتر شکن بودم.




Wednesday, June 04, 2008


برای نغمه ای که خواندش ماند برای شهریور



آخرین قطار

دلم می خواستم
بخوانم آن ترانه را
از فرق سر تا نوک پا
خط به خط
رویا به رویا
بدانم اهل کجاست
دلش پیش کیست
و آن خراش ناپیدای روی روح اش
کار کدام خنجر نابکارست
کوچه ی وقت اما
تنگ بود و
رفتن تنها با قید باید صرف می شد باید
حالا شاید شده تنها کلام امید
و باید به شایدی تنها بسنده کرد.
ای کاش شاید.




Wednesday, May 14, 2008

(۱)

پروانه که عاشق شود
می گویند
وقتی در سکوت عاشق می شوی
در حضور بی خبر معشوق
پروانه ها در دلت پر می زنند.
یک بار یکی از آن پروانه ها
به وقت انجام وظیفه
در دل بی قرار من
چشم اش به پروانه ای افتاد و عاشق شد

راستی پروانه که عاشق شود
در دلش چه پر خواهد کشید؟

(۲)

اگر بی اگر

با این پروانه های درون دل چه کنم
اگر از دیدن تو بی تاب شوند و غوغا کنند؟
اگر؟
این پروانه ها را من بزرگ کرده ام
اگری در کار نیست
هرچه هست همان غوغاست
که از حالا
به جانم افتاده.




Thursday, May 08, 2008

بار دیگر شهری که دوستم نداشت

به عشق تو می آیم
با تمام وجود و آهی بلند، پشت بندش
ته ران، انحناهایی ظریف و بیشه های پنهان
گنبد و مناره،
و ماهورهای لوند
این تعاملی که در کارِ کردن آنیم
سر انجامش
آوارگی قلب من است
تهران عزیزم
من همیشه در تو گم می شوم،
حتی وقتی که مقصدی در کار نباشد.

با من این بار مهربان باش
بگذار بو کنم یاس های دربندت را
بگذرم از بن بست هایت
بگردم دور میدان هایت
بگذار مقصدی سر راهم
که بگویم اینجا خانه ی من است
با تمام وجود و آهی بلند، پشت بندش.




Friday, April 25, 2008


۱ - شرح روزمرگی

من یک سال است که در یک اردوگاه/خوابگاه کاری زندگی می کنم. روزهای هفته البته. آخر هفته ها بر می گردم شهر. صبح ها قبل از پنج از خواب بیدار می شوم، نرمشی یا اگر حس اش باشد ورزش اساسی و بعد حمام و اصلاح و صبحانه و بعد سوار اتوبوس می شوم و وقتی به دفتر کارم می رسم هنوز ساعت شش و نیم نشده است. ده ساعت کار می کنم و ساعت چهار و بیست دقیقه بعدازظهر دوباره سوار اتوبوس می شوم که به خوابگاه برگردم. اغلب قبل از پنج به خوابگاه می رسیم. از اتوبوس که پیاده می شوم بعد از شستن دستها یک راست به غذاخوری می روم و در ظرف پانزده تا بیست دقیقه شام ام را می خورم و به اتاقم بر می گردم. تلویزیون خوابگاه شش کانال فیلم دارد. آنها را رج می زنم اگر چیز قابل دیدن نداشته باشد (که اغلب هم ندارد) به اتاق بازی می روم و یا بیلیارد بازی می کنم یا تنیس روی میز. اغلب قبل از ساعت هشت به اتاقم بر می گردم و یا تلویزیون تماشا می کنم یا دی وی دی های خودم را. اگر هم حوصله هیچ کدام نباشد مجله ها و کتاب هایم را ورقی می زنم و اغلب قبل از ساعت ده آماده خواب می شوم.

۲ - واننهادگی*

امروز صبح، بعد از نرمش صبحگاهی، لباس هایم را کندم و برهنه رفتم جلوی آینه ایستادم به تماشای خودم، برای اینکه متوجه یک تغییر احساسی ناشناخته ای در خودم شده بودم. دیدم اش. آن تغییر را. یعنی عاملش را. زیر چانه سمت چپ صورتم، چندتایی موی سفید دیده می شد. یعنی اگر ته ریش داشته باشم دیده می شود. این موهای سفید تا همین دو سه روز پیش آنجا نبودند. یقین دارم که نبودند. این یعنی که بدن من روند پیری (یا چه می دانم میان سالی) را شروع کرده است و من در حال نظاره کردن آنم. دارم می بینم که زمان می گذرد. به حضور زمان هشیار شده ام. و این با تغییرات این روزهای من بسیار در کنش و واکنش است. برای کسی که می خواهد هفده هجده سالگی اش را در سن سی و هشت سالگی شروع کند دیدن گذر زمان و پا گذاشتن به میان سالی اصطحکاک تولید می کند. اما من جد کرده ام در برابرش بیایستم.

* اشاره به رمان وانهادگی - سیمون دوبووار




Wednesday, April 09, 2008

برای عهدی که زبان و چشم بسته بستم




گفته باشم

ترا که به آغوش می کشم
ترا که می بوسم
انگار تکه ای بهشت در آغوش کشیده باشم
دیگر نه از قیامت ترسی خواهم داشت
نه از مرگ و نه آن دنیا




Tuesday, April 01, 2008

اگه من گم شدم بدونین که توی خوابم جا موندم، گوشه سقف توی یک حباب!


دامون کوچولو تنها پسر خانم و آقای حقیقت است. مادرش، دامون را کلوچه صدا می زند. آن شب به عادت هر شب مادر وقت خواب به اتاق دامون می آید و کنار او دراز می کشد و کتاب قصه را باز می کند «یکی بود یکی نبود. یک اسب سیاه ...» دامون اما حواسش جای دیگری است و به قصه گوش نمی کند. به حرف علی یکی از همبازی هاش فکر می کند که می گفت یک برادر بزرگ دارد و برادرش همیشه با او بازی می کند و او را به پارک بازی می برد و چه و چه و چه. دامون غرق این افکار است که آرام آرام چشم هاش سنگین می شود و به خواب می رود. مادر که می بیند چشم های دامون بسته شده خواندن قصه را متوقف می کند و پیشانی دامون را می بوسد.

دامون خواب می بیند برادر بزرگش دست هاش را از دو سو باز کرده و به او نگاه می کند. دامون به سمت او می دود و در آغوش او جاگیر می شود. برادر پیشانی او را می بوسد و می پرسد «بریم پارک بازی کولوچه؟» و دامون لبخند می زند. برادرش او را بغل می کند و راه می افتند به سمت پارک. به پارک بازی که می رسند او از شدت شوق نمی داند سراغ کدام بازی برود اما دست آخر یکی را انتخاب می کند و بعد سراغ بعدی می رود و بعدی و بعدی تا آنکه خسته می شود و به آغوش برادر بر می گردد. برادر می پرسد که آیا خسته شده یا نه. دامون خسته است. آنها از راه های شنی می گذرند، از چمنزاری پر از گاو و گوسفند که در حال چرایند می گذرند و از کنار رودخانه هم می گذرند. به کوچه ای دراز که انتهای آن معلوم نیست می رسند. در میانه های کوچه دامون علی را می بیند که دست در جیب و با صورتی اخمو
به در خانه شان تکیه داده و او را نگاه می کند. دامون برایش دست تکان می دهد اما علی رو بر می گرداند انگار که دامون را ندیده است. دامون دست هایش را دور گردن برادرش محکم تر حلقه می کند و سرش را روی شانه برادرش می گذارد. به قسمتی از کوچه می رسند که خانه ای نیم ساخته راه کوچه را بسته است. مردی بیل به دست از پشت بام آن خانه به آنها اشاره می کند و به هره ی پنجره. برادر می گوید «کولوچه. دست هات رو دور گردنم و پاهات رو دور کمرم حلقه کن و مرا محکم بچسب.» بعد مثل صخره نوردها با دو دست قاب بالای پنجره را می گیرد و از هره قدم به قدم پیش می رود. دامون از سر کنجکاوی پایین را نگاه می کند. دره ای می بیند که انتهایش نامعلوم است و با هر قدم برادرش سنگ ریزه ها به اعماق دره سقوط می کنند و تا سرحد ناپدیدی کوچک و کوچک تر می شوند. دامون ترسیده است. برادرش متوقف می شود. دامون به هره نگاه می کند. هره همانجا تمام می شود بی آنکه آنها به آن سوی کوچه رسیده باشند. سر می چرخاند به راهی که از آن آمده اند. هره ای در کار نیست. همین که دامون می خواهد از برادرش بپرسد حالا چه کار باید کرد متوجه می شود که با دست هاش قاب بالای پنجره را گرفته و روی تنها تکه باز مانده هره ایستاده، نه راه پیش دارد و نه راه پس.


صدای مادر را می شنود «کولوچه؟ پس کجایی کولوچه؟ من که می دونم همین اطراف قایم شدی. زود باش وقت صبحانه است.» و از اتاق بیرون می رود. دامون دلش می خواهد مادر را صدا بزند و به او بگوید که از آن هره نجاتش دهد اما صدایی از گلو بیرون نمی آمد. مادر دوباره به اتاق او می آید و اینبار با صدایی عصبانی می گوید «بازی گوشی بسه.» و شروع می کند به گشتن، زیر تخت، توی کمدها و اتاق را زیر و رو می کند و باز بیرون می رود. دامون نه قادر به فریاد زدن است نه گریه کردن. کمی بعد مادر و پدر به اتاق بر می گردند. هر دو روی لبه تخت دامون می نشینند و مادر گریه می کند. دامون از آن هره نازک و از قاب آن پنجره آویزان است و از درون حباب کوچک و نامریی که تمام خواب او را در خود جای داده به آنها نگاه می کند و غصه می خورد.




Monday, March 31, 2008

«می پرسم این چه حسیه یکی میگه خیانته »

خیانت یک چوب دو سر است. خائن یک سر آن و خیانت دیده آن سر دیگر. حالا حسی در درون من می گه من هر دوسر این چوبم. فاعل و مفعول یکی، قاتل و مقتول یکی. خودزنی، خودکشی. خودم را به حسی فروختم که تاوانش سنگینه.




Thursday, March 27, 2008

پایان خشونت

یکی دیگر از فیلم های ویم وندرس را دیدم. The end of violence. مضمون فیلم Muholland Dr. بسیار نزدیک به مضمون این فیلم ویم وندرس است. همان گلایه همیشگی کارگردان ها از تهیه کننده های هالیوود که به فیلم بعنوان یک زمینه پول سازی نگاه می کنند و تبعات این موضوع. همان طور که پیش تر هم گفتم آقای وندرس به دلیل روح شاعرانه اش از خشونت در فیلم هایش پرهیز می کند. یک صحنه ی دعوا در یک بار در این فیلم هست که دست آخر به خشونت می کشد اما همین که مشت اول و دوم رد و بدل می شود سکانس تمام می شود و سکانس بعدی شروع می شود. در طول فیلم شخصیت ها در طلب تعریف دوباره از کلمات بظاهر بدیهی اند: عباراتی مثل «خشونت را تعریف کن».

قصه فیلم درباره مردی است که در هالیوود تهیه کننده است و اقتصاد فیلم و پول تمام توجه انرژی اش را به خود جلب کرده و او از همسرش، کسی که عاشقانه دوستش دارد غافل شده است. در سکانس آغازین فیلم مرد کنار استخر خانه مجلل اش نشسته و در آن واحد با چند خط تلفن زمینی و همراه و غیره در حال صحبت کردن است. زن از پشت پنجره اتاق خواب و از پشت پرده توری مرد را نگاه می کند. استفاده سمبلیک از پرده توری در فیلم های زیادی انجام شده و آنجا که استفاده درست از آن شده اثر روانی اش بسیار قوی و گیراست. پرده توری در هنرهای نمایشی و تجسمی سمبل تمنای جنسی زنانه است. در صحنه ای ازفیلم لاک پشت ها، بهمن قبادی هم از این سمبل به زیبایی استفاده کرده است.

قصه فیلم در همان چند دقیقه اول به ناگهان دچار گره عجیب و جذابی می شود و شخصیت های خاصی وارد داستان می شوند. هر کدام از این شخصیت ها به تنهایی می توانند یک قصه مستقل را روایت کنند.
این تنها دی وی دی از فیلم های وندرس است که در آن هیچ مطلب افزوده ای از قبیل گفتگو با کارگردان یا پشت صحنه فیلم و غیره نگذاشته اند.




Tuesday, March 18, 2008

مدرسه خانگی در محضر استاد

دیروز داشتم فیلم هتل میلیون دلاری را تماشا می کرد و مصاحبه های ضمیمه فیلم را. فیلم نامه با یک ایده ساده پریدن یک جوان از بام هتل به بام ساختمان روبرویی زاییده شده و زاییده ذهن بونوی گروه U2 است. او با داشتن این ایده خام در ذهن با Nicholas Klein تماس می گیرد و می گوید شنیده ام تو نویسنده ای و من چنین ایده ای دارم او هم می گوید من هم یک خط دارم که دوست دارم فیلم نامه ای را با آن شروع کنم اما هنوز داستانی برایش پیدا نکرده ام:

Wow, after I jumped it occurred to me life is perfect, life is the best, full of magic, beauty, opportunity... and television... and surprises, lots of surprises, yeah. And then there's the best stuff of course, better than anything anyone ever made up, 'cause it's real...

بعد با هم می نشینند و حول همان خط و ایده شخصیت آفرینی می کنند و کم کمک قصه شکل می گیرد.

همیشه فکر می کردم آیا می شود از دل یک خط یا یک جمله قصه ای بیرون کشید؟ دوسه بار این را امتحان کردم. تنها باری که حاصل داشت قصه کوتاهی بود بنام آینه های سخن گو که ایده اش از سطر اول ترانه مردی که دنیا را فروخت دیوید بوویی بیرون آمده بود. با این تفاوت که در آن قصه نخواستم از آن سطر استفاده کنم یا به آن اشاره مستقیم کنم. آنقدر ذهنم به راه های دور و دراز رفت که در انتها حاصل چیزی شد به تمامی نامربوط به محتوای آن ترانه. تا پیش از دیدن این مصاحبه فکر می کردم شاید این طرز تفکر من از آنجا ناشی می شود که من ذهن قصه گویی ندارم. اما حالا فکر می کنم - فارق از این که من ذهن قصه گویی ندارم - این تکنیک خیلی هم خلاقانه است و توانایی آفرینشی اش بسیار بلاقوه است، فقط باید آنرا پروراند و آب و دانه اش داد تا ببالد.

این سطر فیلم هتل میلیون دلاری که روی تصویر آغازین فیلم از زبان تام تام روایت می شود آنقدر شاعرانه و قدرتمند است که در ذهن آدم می ماند. ویم وندرس که بنظر من یکی از بهترین فیلم سازان سینمای شاعرانه ی تمام تاریخ است مثل بقیه فیلم هایش زبان تصویری و سینمایی اش در این فیلم تحسین برانگیز است. تعداد شخصیت ها در این فیلم زیاد است او در انتخاب هنرپیشه ها بسیار دقت بخرج داده است.

آرزوی آخر سال دو روز مانده به عید: کاش بشود روزی در یکی از فیلم هایش پشت دست استاد بایستم و از او یاد بگیرم.




Thursday, January 17, 2008


رویایی که به انجام نمی رسد
تنها یک چیز کم دارد: شروع.




شب یلدا

لودویک شوارتز گلوکهارتز مرد جوانی که در آپارتمان شماره ۲۶ رتیگوگ در حومه شمال غربی برلین زندگی می کرد، جوانی آراسته و باوقار بود با ظاهری پاکیزه و تحسین برانگیز. گفتار او، رفتار و منش او احترام اوباش محله را هم بر می انگیخت. شخصیت او براحتی قابل توصیف نبود. توماس مان در اوایل قرن بیستم و کمی بعدتر هاینریش بل در میانه های قرن بیستم بارهای بار سعی کردند یای او را به قصه های خود بکشند اما همیشه در توصیف او عاجز ماندند. قرن بیستم به پایان رسید. جهان جامه عوض کرد. لودویک ۱۲۴ ساله در گرگ و میش عصری زمستانی داشت از پارک بر می گشت و طول خیابان رتیگوگ را پیاده می پیمود تا به آپارتمانش برود. در میانه راه مقابل دکه روزنامه فروشی ایستاد و سیگار همیشگی را سفارش داد. اسکناس ده یورویی را از کیف پولش بیرون کشید و به صاحب دکه داد و متوجه تکه کاغذ مچاله ای شد که از کیف پولش به زمین افتاد. کاغذ را باز کرد. یک بلیط بخت آزمایی بود. بلیط را به صاحب دکه داد. صاحب دکه بلیط را به خورد دستگاه داد و دستگاه شروع به زنگ زدن کرد. صاحب دکه نگاهی به او انداخت لبخندی زد و ناگهان فریاد زنان گفت «تبریک آقای گلوکهارتز! بلیط تان برد! چهار صد و ده میلیون یورو! بزرگ ترین جایزه تاریخ اروپا.» و بلیط را به لودویک داد. لودیک با او دست داد و کلاه اش را به نشانه خداحافظی از سر برداشت و به راهش ادامه داد. لودیک به خانه رفت. کنسرو ماهی همیشگی را از قفسه برداشت و باز کرد و مشغول خوردن شد. دندانش را مسواک زد و مقابل تلویزیون نسشت و همانجا خوابش برد به این امید که مثل هر شب در میانه های شب بیدار شود و به اتاق خوابش برود. لودویک نه آن شب و نه هیچ شب دیگری به اتاق خوابش نرفت.




Thursday, January 10, 2008

Wakey Wakey

از خواب که پا شدم رفتم زیر میز و خر پشمالو را بغل کردم و حرف زدیم با هم. یه عالم حرف داشتیم برای زدن. مامان خری رو برام دیروز خریده بود. بعد از معرفی و تعریف کردن قصه زندگی مون برای هم، حرفامون ته کشید. گرسنه ام شد. چقدر گذشته بود از روز؟ شاید سال ها.

از اتاق پذیرایی، گفتم مامان. جواب نداد. «گشنمه. کجایی؟» پله ها را بالا رفتم. نه توی اتاق خواب بود نه توی حمام نه توی انباری. برگشتم پایین، پای پله های زیر زمین داد زدم «مامان پس کجایی؟ اه» خر پشمالو هم کلافه بود زیر بغلم و سرش آویزون بود. فکر کنم گرسنه بود مثل من. به آشپزخانه رفتم. خواستم مامی را صدا کنم نوک انگشت های لاک زده پایش را از لبه کابینت دیدم. «باز با من قهر کردی؟». جلوتر رفتم. کف آشپزخانه دراز کشیده بود. تکان نمی خورد. «الان وقت بازی نیست. سریال می خوام مامی.» باز هوس بازی مردن کرده بود. «یک کم بازی می کنیم اما زود بلند می شیما؟ باشه؟ گشنمه». کنارش دراز کشیدم. پاهام را کج و کوله کردم. دهن خر پشمالو را روی گردن ام گذاشتم. یه دستمو بالای سرم گذاشتم اون یکیو کنار تنم. «هر وقت بازی تمام شد بگو ایناف؟» و چشمامو بستم. مامان چرا اینقدر این بازی را دوست داشت؟ هر روز باید این بازی را تکرار می کردیم. خوابم برد.

چشمام رو که باز کردم سایه ها جا عوض کرده بودند.نمی دانم چقدر از روز گذشته بود. شاید سال ها. «مامی بسه دیگه. گشنمه. پاشو مامی.» خودش به من همیشه می گه بازیگوشی حدی داره. «بازیگوشی حدی داره مامان خانم.» سر خر پشمالو هنوز روی گردن ام بود. لابد او هم دلش یونجه می خواستم الان. در گوش خر پشمالو گفتم «بزار براش ویکی ویکی را بخونم. تو هم بخون خوب؟»



...One, two, three, four«

Wakey, wakey, rise and shine
It's on again, off again, on again
Watch me fall like
Dominoes in pretty patterns
Fingers in the blackbird pie
I'm tingling, tingling, tingling
It's what you feel now
What you ought to, what you ought to
Reasonable and sensible
Dead from the neck up
Because I'm stuffed, stuffed, stuffed
We thought you had it in you
But not, but not, but not
For no real reason
Squeeze the tubes and empty bottles out
Take a bow, take a bow, take a bow
It's what you feel now
What you ought to, what you ought to
An elephant that's in the room is
Tumbling, tumbling, tumbling
In duplicate, and duplicate
And plastic bags, and duplicate and triplicate
Dead from the neck up
I guess I'm stuffed, stuffed, stuffed
We thought you had it in you
But not, but not, but not
Exactly where do you get off
Is enough, is enough
I love you but enough is enough, enough
And now stop - there's no real reason

You've got a head full of feathers
*You got melted to butter



داد زدم «ایناف مامی. ایناف.» بعد گریه ام گرفت. خر پشمالو را زدم. سرش را زدم به کف آشپزخانه. پرتش کردم روی مامان. گریه ام تموم نمی شد. «مامی پا شو.» لباس مامی را کشیدم. مامی تکون نخورد. اینکه دیگه بازی نبود که. اگه تکون نمی خورد پس بازی نبود. شاید خواب بود. مامی خواب بود. باز گریه کردم. سرم را گذاشتم روی گردن مامان و گریه کردم. خوابم برد.

بوی مامان می آمد. «مامی من غمگین شدم.» سرم را از روی گردنش بلند کردم. سایه ها رفته بودند. ددی گفته بود هر وقت ترسیدی یا غمگین شدی و مامی و ددی نبودند تلفنو بردار شماره ۹۱۱ را بگیر و با آقای پلیس حرف بزن.
«الو آقای پلیس...».



* Faust Arp by Radiohead




Wednesday, December 19, 2007

خواب دیدم نشستی روی پله ها. دامنت را تا میانه های ران بالا زدی و داشتی ران هایت را نوازش می کردی. سرت را بلند کردی و نگاه ات به نگاه من گره خورد. لبخند زدی. از آن لبخندها که هر دردی را تسکین می دهد. فکر کردم با دیدن من ران هایت را بپوشانی اما با همان لبخند به نوازش کردن ادامه دادی. همان جا دراز کشیدم به تماشایت. آنقدر که زنگ، بیدارباش صبح را نواخت. زنگ را خاموش کردم و چشم هایم را باز. هنوز می توانستم ببینمت، شفاف و زنده و زیبا مثل نیلوفری شناور بر آب.




Monday, December 10, 2007



بازی

۲





من آخرین نفری بودم که رسیدم. وارد اتاق پذیرایی که شدم همه دور میز بزرگ غذاخوری نشسته بودند. سیامک با صدای بلند گفت «برای ورود آرنولد همه یک کف نامرتب بزنند.» همه هورا کشیدند و بعضی ها کف زدند. سیامک و ترانه سوت زدند.

فقط یک صندلی خالی باقی مانده بود. کنار لیلا. برای ترانه و مریم با دست بوسه ای در هوا رها کردم. به کیوان نگاهی کردم و کلاهی را که نداشتم به نشانه احترام از سر برداشتم و نشستم پشت میز. سمت چپم لیلا نشسته بود در کنج و کنار او حسین و مرتضی نشسته بودند. کنار مرتضی، سیامک، ترانه و مریم و کیوان. سمت چپ کیوان هم ثریا و رضا نشسته بودند. کنار رضا پونه و مینا. مینا دستش را دراز کرد و من دستش را بوسیدم. من هم درست به ترتیبی که نشسته بودند با همه خوش و بش کردم. همه برگشتند به مکالمه های دو سه نفره شان و هیاهوی کوچکی در فضای اتاق جان گرفت. مینا در حالی که شانه ام را می مالید از کارم پرسید. تا خواستم جوابش را بدهم سیامک که پوست صورت و گردن اش قرمز شده بود گفت «خیلی این آقا صادق چارشونه است شما هم هی شونه اش رو بمال که سابیده بشه. بمال جانم بمال! منم از پایین پاهاش رو می مالم...ا...این چرا پاهاش نرمه...این پا چقدر آشناست؟ آهان پای خانم خودمه...لیلا جان! بابا بذار حال کنیم دیگه.» همه خندیدند. رضا گفت «باز این دو تا گیلاس رفت بالا خوشمزگی اش گل کرد. بچه ها! کسی تا بحال چیزی راجع به این بازی جدید شنیده: نیمه تاریک ذهن؟» رو به رضا گفتم «همونی که هیچ وقت تموم بشو نیست؟». گیلاس شرابش را دست گرفت «طولانی هست اما پایان هم داره. یک بازی جمعی پر از پیچیدگی های رواشناختی که طراحی اش محشر و بی نقصه. بازیکن ها به تیم های دونفره تقصیم می شن. چیزی شبیه امیزینگ ریس. اما به جای اینکه همه به سمت یک مقصد مسابقه بدهند تیم ها باید طی سی و نه مرحله یک معمای پیچیده رو حل کنند.» کیوان گفت «بازی ناظر داره؟ اگه کسی سهون یا عمدن خطا کرد و قانون بازی رو شکست چی؟» ترانه شروع کرد به سر تکان دادن و آه کشیدن و گفت «مظهر اعتماد و سمبل خوش بینی. خانم ها و آقایان معرفی می کنم: همسر دلبند این حقیر شرمنده. حداقل بذار حرفش تموم بشه. تازه داره می گه بازی. بازی برای تفریحه. چرا توی تفریح آدم باید به قانون شکستن و دوز و کلک فکر کنه؟» رضا گفت «نه ناظری در کار نیست. مثل بازی های دیگه منطق بازی توی راهنما توضیح داده شده. بعلاوه ترانه درست می گه. چون قرار بر تفریح و چالشه فرض بر اینه که همه به قانون بازی احترام می ذارن. بازی جذابیه.» مینا در حالی که داشت با غذایش بازی می کرد پرسید «فلسفه و فکری هم پشت بازی هست؟ یک منطق تعریف شده و مدون؟» مرتضی پکی به سیگارش زد و گفت‌«همسر نازنین! سوال بسیار مهمی پرسیدی. مثلا در مونوپولی هم می شه خساست و خباثت یک خرده بورژوا را به حد اعلاش رسوند و هم می شه مردمی رفتار کرد و ثروت رو بین همه تقسیم کرد.» رضا گفت «البته اگه توی مونوپولی همه مثل جناب عالی سوسیالیست باشن بازی هیچ وقت تموم نمی شه. توی این بازی هم همه می تونند با رفتارشون به بازی روح خاصی بدن. در طول بازی، هم جنگ قدرت هست، هم همبستگی، هم خیانت هست هم عشق هم تمرین دموکراسی و هم نمایش قدرت و جاه طلبی و هم امکان تمرین و آزمایش هوش و خلاقیت و ابتکار. درست مثل خود زندگی. اول بازی هر بازیکن دو کارت بطور تصادفی بر می داره از دو تا کیسه مختلف. یک کارت سمت اجتماعی علنی رو تعیین می کنه یک کارت هم سمت اجتماعی مخفی رو. مثلا یکی سمت علنی اش سناتوره اما سمت مخفی اش بانفوذترین شخصیت توی بازار سهام. یکی سمت علنی اش کارخونه داره و سمت مخفی اش جاسوس سازمان امنیت. دامنه اختیارات هر سمت هم به طور کلی توی دفترچه راهنما تعریف شده. همه می تونند بخونند و بر اساس رفتار آدم ها حدس بزنند که سمت شون چیه.» ثریا با خنده پرسید «توی سمت ها مدل و مانکن هم هست». سیامک کمی به زیر میز خم شد و سوتی زد «او لا لا...» ثریا با قهقهه ای بلند یک تکه نان به سمت سیامک پرت کرد «لیلا این شوهرت خیلی بی حیاست». لیلا دست هایش را در هوا نگه داشت «فکر کنم خدا اینو که خلق می کرده داشته به یک خوک گرد و قلمبه فکر می کرده». حسین انگشتانش را به شکل چنگال ببر درآورد و جلوی صورت لیلا مثل ببر غرش کرد. سیامک نوک دماغش را جمع کرد و صدای خوک در آورد. پونه به سمت مینا خم شد و زمزمه کنان گفت «باغ وحش مگاپولیس» مریم متوجه نگاه دلخورانه کیوان به ترانه شده بود و منتظر فرصتی بود که چیزی بگوید «فکر می کنم منظور کیوان هم از وجود ناظر این بود که آیا مکانیزمی برای اینکه بازی از غالب منطقی اش خارج نشه هست یا نه. درسته کیوان؟» کیوان به بشقابش خیره شده بود. بی آنکه یک کلمه بگوید سرش را به نشانه تایید تکان داد.

رضا گفت «اونهایی که می خوان توی بازی شرکت کنند لیونشون رو بالا بگیرن.» من و سیامک و ترانه و رضا لیوان ها را بالا گرفتیم و از جا بلند شدیم. کیوان نگاهی به من کرد و لیوان بدست از جا بلند شد. حسین در حین بلند شدن گفت «من گفته باشم یار من باید مونث باشه ها...یاه یاه یاه» سیامک به مرتضی نگاه کرد و گفت «مثل اینکه همه خانم ها نشسته اند و فقط آقایان قصد شرکت در این بازی نسبتا مردانه را دارند...عجب» ترانه با پشت دست به بازوی سیامک زد و گفت «اوهوی آقا خودتی. توهین نکن» مرتضی خندید و هم زمان با او لیلا و ثریا بلند شدند. لیلا مرا کمی عقب زد که به مینا و پونه دسترسی پیدا کند و با اخمی توام با تمسخر و طنز گفت «دخترا بلند شید که باید روی این سیامک کم بشه.» همه به مریم نگاه کردند. مریم از جایش بلند شد و گفت «گفتید تمرین دموکراسی هم شامل این بازی می شه؟ نه اینکه من چاره ای جز بازی کردن نداشته باشم ها. فقط محض کنجکاوی می پرسم.»

همه لیوان ها را به هم زدند و رضا گفت «Game is on». همه با هم تکرار کردند «Game is on»

ادامه دارد




Thursday, November 29, 2007



بازی

۱




پچپچه وار اما با حالتی ترسیده و نگران گفتم «داره میاد...داره میاد...بکش اش بیرون...درش بیار...» با صدایی بی خیال انگار که از کل ماجرا دارد لذت می برد در جوابم گفت «اشکالی نداره من مشکلی ندارم». من اما تمام وجودم را ترس برداشته بود و لذتی در آن لحظه در این کار پنهانی نمی دیدم «یعنی چی تو مشکلی نداری؟ فقط که تو نیستی. پای دو نفر دیگه هم در میونه این وسط. درش...درش...اومد...آی آی ...درش بیار لعنتی آ‌آ‌آ» و با حرص دست اش را از روی کلید پس زدم و کلید را از توی سوراخ قفل بیرون کشیدم. در این فاصله کیوان که ما دیگر در دیدرس اش بودیم از انتهای راهرو قدم هایش را تندتر کرده بود، خوب ابله که نبود، هر کسی ما دو نفر را در آن حالت مشکوک جلوی یک در بسته می دید که داریم با کلیدی و قفلی کلنجار می رویم می فهمید یک خبری هست. آنهم جلوی دفتر کارش. به او حق می دادم. من هم اگر زنم را می دیدم با دوست صمیمی ام در حال وارد شدن به دفتر کارم هستند آن هم بعد از ساعت کار شک می کردم.

کیوان با چهره ای قهرآلود به ما نزدیک شد و سرش را تکان داد و رو به من گفتم «دست مریزاد آقا صادق. من به بی وفایی این زن دیگه پی بردم اما تو دیگه چرا؟ تو هم کارد به دست پشت سر ما راه افتادی بی مروت؟ بده من اون کلید رو.» بعد به ترانه نگاه کرد و با صدای عصبانی گفت «بار آخری باشه که دست توی جیب من می کنی. حتی اگه خودم بهت بگم برو از تو جیبم فلان چیز رو بردار حق نداری دست توی جیبم کنی.» کلید را با خشم از دست من کشید. ترانه گفت «بازی اشکنک داره...» اخم کیوان به آرامی محو شد و لبخندی به لبانش نشست. به زمین خیره شد و سرش مثل توپ بسکتبال شروع کرد به بالا پایین شدن. لبخند تبدیل شد به خنده و هی خنده و هی خنده تا جایی که از شدت خنده انگار دل درد گرفته باشد، خم شد و شکم اش را گرفت و لرزید «...ه...ههه...چقد...چقدر...شما...شما دو..تا خر...ید...هه هه...وای خدا...» سرش را که بلند کرد چشم هاش خیس خیس بود اما نفس اش هنوز از آن خنده هیستیریک بالا نمی آمد. کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد. دیگر داشت آرام می شد «فکر کردید اینجوری بازی رو می برید. فکر کردید من حساب اینجای کار رو نکرده بودم و می گذاشتم به همین راحتی دست تون به رمز مرحله بعدی برسه؟»

ترانه سعی کرد خودش را از تک و تا نیاندازد «گم شو ببینم! من که مطمئنم رمز مرحله بعدی رو روی دسکتاپ کامپیوتر محل کارت ذخیره کردی. ما بیست تا سئوال داشتیم برای پرسیدن، توی سئوال هشتم یا نهم تقریبا همه چیز رو لو دادی کودن آقا.»

کیوان به من نگاه کرد «عقلت رو دادی دست بچه، آقای شاگرد اول برق دانشگاه تهران. گیرم که فایل روی دسکتاپ باشه. پسورد ورودی کامپیوتر رو چی کار می خواستی بکنی. می دونی اگه سه بار پسورد غلط وارد کنی کامپیوتر کاملا قفل می شه و اصلا دیگه صفحه ورود رمز رو هم محو می کنه و به انتظامات یک ای میل خودکار فرستاده می شه که بفهمند یکی داشته...»
گفتم «شما نگران اونجاهاش نباش آقای z1g0r@t1975.» جا خورد. ترانه شروع کرد به تقلید خنده چند لحظه پیش کیوان و بعد از یک سکوت ناگهانی گفت «این جوری رودست خوردن سخته نه آقای شاگرد هزارم دانشگاه شریف؟» و کف دستش را در هوا جلوی صورت من نگه داشت و گفت «های-فای» و هر دو خندیدیم. اما خنده من اصلا رمقی نداشت.

چندتا آدم بزرگسال شب یلدا دور هم جمع شده بودیم و سرمان با غذا و نوشیدنی و خیلی چیزهای دیگر گرم شده بود و سر میز غذا حرف یک بازی گروهی پیش کشیده شد. فکری به سرمان زد که با هم پول بگذاریم و آن بازی را که ترجمه اسمش بود «نیمه تاریک ذهن» از ایرلند سفارش بدهیم و گروهی آنرا بازی کنیم. این بازی در اروپا بین زوج ها مد شده بود. آن شب دوازده نفر بودیم. سه زوج و بقیه مجرد. یکی از شروط یارکشی هم آن بود که هیچ یک از اعضای یک زوج یا یک خانواده هم تیمی نباشند.

ادامه دارد




Tuesday, October 23, 2007




برای آنها که زیر سایه مدام مرگ
هنوز باقی مانده اند







«نگو...
«نرو...
«ننویس...
«بنویس را ننویس...
«بنویس را ننویس را ننویس...
«اصلا هیچ ننویس...

مُردم از دست این زندگی
که لازم باشد جان هم می دهم برایش
برای خلق
همین خلقی که تره هم برای بودنم خرد نمی کند
بس که خُلق اش را نمودید، تنگ
با گرانی
با نگرانی
با فلاکت و بیکاری
چه می دانم با هزار جور ندانم کاری

اسپازم گردن گرفتم بس که پشت ام را پاییدم
اگر دستم به شما جلادها برسد
دست به دامن تان خواهم شد
که دست از سر زن و فرزندم بردارید
و تنها خودم را سرکوب کنید

من خسته ام، بیمارم
از بیکاری، دلشوره
از زندان، ترس مدام
کاش این دادگاه لعنتی
که سالی دوازده ماه در کار اعدام روح من است
تنفسی اعلام کند
که این مقاله های ناتمام را تمام کنم
که باقی بقایتان باشد و والسلام.




Tuesday, October 16, 2007

قتل جسی جیمز توسط رابرت فورد بزدل

دیشب فیلم «قتل جسی جیمز...» را که از چند ماه پیش راجع به آن حرف زده اند دیدم. از آن دسته فیلم های کندی است که کندیش ابدا آزاردهنده و ملال آور نیست. فیلم برداری و جلوه های تصویری و تدوین فیلم فوق العاده است. سعی کردم درباره فیلم برداری فیلم اطلاعات جمع کنم، چیز زیادی گیر نیاوردم. در بعضی صحنه ها شی موضوع، در تصویر کوچک و مینیاتوری دیده می شود که می دانم در عکاسی برای این کار باید از لنز تیلت شیفت استفاده کرد، اما مطمئن نیستم که در فیلم برداری هم همین نوع لنز را می توان بکار گرفت یا نه. تقریبا از نیمه دوم فیلم به بعد هر جا که از چشم رابرت فورد یا از چشم راوی به جسی جیمز نگاه می شود تصویر جیمز موج دار و شکسته می شود، انگار که حقیقت جیمز مبهم و ناشفاف است. در طول فیلم یک راوی که در قصه حضور ندارد و هویتش نامعلوم می ماند جزییات بیشتری از قصه و احساسات و عواطف شخصیت ها در اختیارمان می گذارد، گاهی حتی آنچه را که ما به چشم می بینیم به غلط برایمان روایت می کند: جسی جیمز به جایی در دوردست ذل زده اما راوی از عادت پلک زدن بیش از حد مکرر جیمز حرف می زند؛ که نشانه ای است بر وجود نداشتن یک حقیقت مطلق و درست: نه چیزی که ما می بینیم، نه چیزی که رابرت فورد حس می کند و نه چیزی که راوی روایت می کند، هیچ کدام نسخه درست و صحیحی از حقیقت نیستند.

قصه فیلم روی دو شخصیت اصلی متمرکز می شود، جسی جیمز تبه کار اسطوره ای قرن نوزدهم آمریکا و رابرت فورد جوان که خصیصه اصلی اش بزدلی است. او عشقی معصومانه و پنهان به جسی جیمز دارد و دست آخر، هم او است که جیمز را به قتل می رساند. روان شناختی شخصیت ها به ویژه جسی جیمز و رابرت فورد عمیق و جذاب است. صحنه مرگ جسی جیمز، او سلاح اش به اختیار از کمر باز می کند و به فورد و برادرش پشت می کند، انگار که خودش با پای خودش به قتلگاه می رود، تو گویی از خودش بیزار شده، خسته و افسرده شده. شاید این را به حساب تفسیر بی جا و زیاده خوانی در متن ماجرا - I am reading too much into it - بگذارید اما من این بخش از قصه را استعاره ای می گیرم برای کاری که ملت آمریکا در چهار سال گذشته کرده است، با انتخاب دوباره ی ابلهی بنام بوش، مثل سلاحی که جیمز خودش به دست فورد می دهد برای نابودی خودش. عشق رمانتیک آمریکا و مردم آمریکا به قتل و خون ریزی و نابودی بر همه آشکار است. جسی جیمز نماد دقیقی است از این خوی درنده ملت جوان آمریکا. ملتی که اسطوره اش یک تبه کار و جانی است و هنرمندش بعد از مرگ آن جانی گیتار دست می گیرد و از او یک رابین هود می سازد و برایش مرثیه می سراید، مرثیه ای دورغین و غلو شده (گیتار نوازی که در کافه برای جسی جیمز ترانه می خواند در ترانه می گوید که او سه بچه داشت و پول از غنی می گرفت و به فقیر می داد: دروغ و دروغ!!!)

بازی ها بی نقص اند. تقریبا همه هنرپیشه ها، حتی بازی کوتاه و کم حرف مری لوییز پارکر (که عشق من است) و در یک ضجه موره چند ثانیه ای خلاصه می شود. اما بازی کیسی افلک یک بازی باور پذیر و هنرمندانه است. حتی از بازی برد پیت هم بهتر است. برد پیت خیلی رشد کرده. دیگر آن برد پیتی نیست که فقط نان صورت و اندامش را بخورد. اول فیلم وقتی کیسی افلک در هیئت یک جوان قرن نوزدهمی ظاهر شد با خودم فکر کردم عجب انتخاب بدی، برای اینکه صورت افلک خیلی امروزی است و آنقدر انعطاف ندارد که با گریم از او چهره ای قدیمی ساخت، اما کمی که فیلم پیش رفت دیگر کیسی را نمی دیدم، رابرت فورد را می دیدم و باور می کردم.

این فیلم از جهت فرم خیلی شبیه داگ ویل لارس فون تریه است، صدای راوی بر متن فیلم، نماها و بازی گردانی تئاتر گونه فیلم و کندی دلنشین آن. این فیلم دومین تجربه اندرو دومینیک نیوزلندی است.




Tuesday, September 25, 2007

آسمان، زمینی که روزگاری ماه بر آن قدم می زد


از چاه آب می کشم
ماه در سطل می افتد و
آهی که ماه می کشد
آهی بر آمده از دل
و دلی که دیگر قرص نیست.




Monday, September 24, 2007

رهای بی نهایت از من دعوت کرده که از وطن بنویسم. ۲۲ ژانویه همین امسال یک متنی نوشته بودم درباره اش، وطن را می گویم. درست بعد از برگشتن از ایران در آن روزهای افسرده و مملو از سردرگمی:


وتن بی تای دسته دار


تمام روز به وطن فکر می کردم. و به دسته ای که به تن اش فرو کرده اند. کجاست آن تکه خاک که بر آن پا بگذارم و از ترس تنم به لرزه نیافتد. آنجا می گویند وطن، این جا می گویند خانه. اسم که مهم نیست. کجاست آن تکه خاکی که مرزبانش نگوید «سفر بخیر خائن» و دربانش نگوید «خوش آمدی آواره». کسی که چیزی نگفته تا بحال، اما اینجا و آنجا که چشم توی چشم مرزبان و دربان می شویم، صداها را می شنویم. کر که نیستیم هستیم؟ مگر زنی که من عاشقانه نگاهش کردم نشنید از نگاهم چه گفتم؟


-----------------------

هنوز هم آن حس غمگین و سردرگم با من است. آدم اگر تبعیدی یا پناهنده باشد مفهوم وطن برایش یک چیز کاملا روشن و معلومی است. یعنی آدم برای خودش چیزی توی ذهن می سازد (که اغلب هم هیچ شباهتی به واقعیت ایران ندارد) و با آن موجودیت ذهنی شاد و غمگین می شود. اما مهاجری مثل من دیگر برایش چیزی نمی ماند. چرا که نه هیچ وقت به اینجا احساس تعلق داشته و خواهد داشت - خودش هم که بخواهد کشور میزبان او را بعنوان خودی قبول نخواهد کرد - و نه دیگر آنطور که قبل از مهاجرتش ایرانی بود ایرانی است. چرا که در طول سالیان عادات و فرهنگی برای خودش ساخته و بافته است که ربطی به فرهنگ ایرانی ندارد، راستش ربطی به فرهنگ هیچ جا ندارد و معمولا یک چیز اختلاطی عجیب و غریب است که برایش اسمی هم وجود ندارد.

برای من اما وطن چیز خاصی نیست مگر آدم هایی خاص در مکان هایی ویژه و گاهی در زمان هایی خاص. مثلا شاعری را که در کافه ای در عصر غمگین جمعه ای در زمستان تهران دیدم و دو سه ساعت با هم گپ زدیم و برایم شعر خواند و مرا عاشق خودش کرد، همان، خودش بخشی از یاد و تعریف و تکه ای از وطن است.


-------------------------

این سنتی که توی وبلاگستان ایرانی پدید آمده، همین انتخاب یک موضوع و دعوت کردن وبلاگ نویس ها برای نوشتن درباره کار جالب و بامزه ایست اما آنها که مرا از نزدیک می شناسند می دانند من سنت شکنم یا ساز مخالف زن. برای همین کسی را دعوت نمی کنم...راستش را بخواهید کسانی را هم که می شناسند قبلا دعوت شده اند.




Wednesday, September 19, 2007

آدم ها و اتفاقات این داستان زاییده ذهن نویسنده می باشند و هرگونه شباهت میان آنها با شخصیت ها و اتفاقات زندگی واقعی کاملا تصادفی است.

دیواری

دیوار اتاقش خالی نیست. یعنی از آن دیوارهای خشک و عبوس نیست. دچار چسبندگی می شود گاهی. یعنی بالاخره باید راهی وجود داشته باشد برای بالا رفتن از آن. برای این ادعای من شاهد و گواه فراوان است. محال است وارد آن اتاق شوی و نبینی آنهمه آدم را که از آن دیوار بالا رفته اند و خودشان را آنجا ماندگار کرده اند. پدر و مادرش، خواهر و شوهر خواهر و برادرها، حتی چند تا از دوست های صمیمی اش، یعنی همه هستی اش. همه شان را می توان دید، آن بالا جا خوش کرده اند تا ابد شاید هم تا فردای ابد.
چقدر سعی کردم بروم بالا. چنگ انداختم. حتی یک بار به بهانه بازی خرپلیس فریب اش دادم که برایم قلاب بگیرد اما نتوانستم آن بالا بمانم. همه اش سر خورده ام پایین، بارهای بار. با سر، با پا، انگار دست هایم برای آن دیوار گیر ندارند. یک بار که خانه نبود و اجازه داده بود چند ساعتی از کامپیوترش استفاده کنم زیر پایم چارپایه گذاشتم و رفتم بالا سعی کردم خودم را آن بالا میخ کنم اما نشد که نشد، راستش اولش داشتم خفه می شدم. آنقدر تقلا کردم که میخ شل شدم خوردم زمین. دست کم آنروز درس گرفتم که راهش این نیست، راه ماندگاری بر آن دیوار... آه!

اگر گذرتان به آنجا افتاد گوشه دیوار را خوب بگردید و بخوانید. جایی ریز نوشته «برای آنکه به این دیوار میخکوب شوید باید ثابت کنید مجموع عشق هایتان به من همیشه ثابت خواهد ماند بی آنکه از شکلی به شکلی دیگر تبدیل شود یا از بین برود. درست عکس قانون انرژی و ماده.» نمی فهمم منظورش چیست. یعنی فهمیده ام چه می گوید اما نمی دانم چطوری می شود آن طور بود.




Tuesday, September 11, 2007

باز هم زندگی دوگانه ...

من از دوران بچگی آدم خیال بافی بوده ام. بزرگ تر که شدم بارها از این بابت ضربه خوردم. از اینکه واقعیت با خیال فاصله زیادی دارد و خیال برای آدم نان و آب نمی شود. اما هنوز هم درس نگرفته ام و شیفته وهم و خیالم. برای همین است که سوررئالیزم را خیلی دوست دارم. (کارهای علمی تخیلی برای من البته در این دسته بندی نمی گنجد یعنی جذابیتی آن چنانی ندارد). هر اثری که میان واقعیت و خیال مدام در حال آمد و شد باشد. مثلا ذهنیت چارلی کافمن را خیلی دوست دارم. او هم شیفته سوررئالیزم و خیال گرایی است تا آن درجه که روابط انسانی و عواطف انسانی را در غالب قصه ای که در واقعیت محال است رخ دهد به چالش بکشد. مثل جان مالکویچ بودن یا تابش ابدی یک ذهن ...

وقتی فیلم نامه Adaptation را می نوشته آنقدر غرق آن دنیا و شخصیت ها می شود که اسم برادر دوقلویی که برای خودش در فیلم نامه خلق کرده را در شناسنامه فیلم نامه و فیلم وارد می کند و بانک اطلاعاتی IMDB هم برای حفظ امانت و دقت به این امر احترام می گذارد و برای یک فیلم نامه نویس خیالی بنام دانلد کافمن یک شناسنامه هنری درست می کند. بعد برادران کافمن نامزد بهترین فیلم نامه نویس می شوند. یعنی آکادمی اسکار برای اولین بار یک آدم تخیلی را نامزد اسکار می کند.

چارلی کافمن همین الآن که این متن را می نویسم دارد اولین فیلمش را کارگردانی می کند: Synecdoche, New York




Friday, August 31, 2007

ساعت شلوغی

پنجه آفتاب، در سکوت گرگ و میش بر صورت شب خراشی می اندازد و شهر به ازدحام جمعیت فکر می کند.

بلند شو! آب را جوشانده ام که بیداری تشنه ی ماست. دوش ات را بگیر و حوله را با تن ات تر کن. ریش ات را بتراش و لب هایت را سرخ کن. پودر صورت و سرمه بمال. عطر را در هوا بپاش و از زیر بارانش بگذر. کیف ات دست بگیر و از خانه بیرون شو. امروز هم روزی است مثل دیروز و فردا.




Wednesday, August 29, 2007

کبکی در تابستانی می خواست از واقعیت بگریزد اما نمی دانست سرش را کجا پنهان کند.




Wednesday, August 22, 2007

«وقتی که دنیا به پایان رسید»

بیا رختی ببندیم پر از چمدان هایمان
و اینجا از ما برود
خانه خیابان و میدان و شهر و همه
گردنه ها یکی یکی از کنارمان گذر
دره به جای زیر پایمان سقوط از کنارمان عبور
تونل ها از درون مان گذر
آن قدر که چالوس دلش از مه و اندوه ما پر شود
و برود تا نزدیک ترین ساحل
آنجا که خزر زیر اندازی پهن کند کنار ما
و دستی ستون به زیر سر
دراز شود ذل بزند نگاه نگاه
به بوسه ی شیرین لب های تو و من
«خزر در دور دست خندید
دندان هایش کف و
لب هایش آسمان»




Wednesday, August 01, 2007

پایان یک عصر

چه تصادف غریبی. انتونیونی و برگمان به فاصله چند ساعت با زندگی خدا حافظی کردند.

نیویورک تایمز شرحی از زندگی این و آن نوشته است.




Tuesday, July 31, 2007

در جستجوی زمان از دست رفته

میدان انقلاب، به جای آنکه پیش چشمم باشد، حالا زیر گنبد سرم جا گرفته و حسرت را در دلم و اشک را بر چشمم نمه می کند. پیراشکی فروشی کنار سینما را رد می کردم که بوی روغن سوخته اش مزه شکم پرستی می داد و بوی سرطان و رد می شدم از کنار عینک فروشی که عینک ری بن مرا بس که گران بود تا ابد نگه داشت و آفتاب را از پشت ویترین از چشمانم گرفت. صبح ها از میدان می گذشتم و به صف دو طبقه ها می رسیدم و در میانه های صف کتایون را می دیدم که کلاسور را به سینه اش فشرده. فقط برای آنکه مرا ببیند صف را از انتها تا به اول سر به زیر رژه می رفتم و به او که می رسیدم سر بلند می کردم و نگاهم را برای کسری از ثانیه به نگاهش گره می زدم و دلم هری می ریخت کف خیابان. لبخند که می زد پلکی می زدم و نگاه می دزدیدم و سرخ می شدم و دوباره از پیاده رو به انتهای صف بر می گشتم. بیچاره من که او هیچ وقت نفهمید عشق سالهای نوجوانی من بود. یکی از صد عشق هایم. بعد با دلهره سوار اتوبوس می شدم و دعا می خواندم که آن مردک حیوان صفت امروز توی اتوبوس نباشد و نیاید خودش را به من بچسباند و روحم را خراش ندهد. اما همیشه از یک جایی بالاخره پیدایش می شد و مرا تا انتهای اتوبوس دنبال می کرد. عصرها با خودم می گفتم. برگشتنا وقت هست می شود چهار راه کالج تا میدان را پیاده برگشت و آن حیوان را قال گذاشت. سرچهار راه ولی عصر دلم می خواست بروم ایران مک اما پول نداشتم. آهسته آهسته می آمدم از کنار موسسه ملی رد می شدم و عکاسی و آن خانه بزرگ را که به آن می گفتیم سفارت افغانستان را و کاخ را رد می کردم و وصال را هم. بعد پوسترهای سینما را نگاه می کردم و باز می آمدم تا به سر در دانشگاه می رسیدم و دانشگاه و آن حصارهای سبز رنگ همیشه دلهره می آورد، دلهره شلوغی و فریاد و شعار و بگیر و ببند. از جلوی پنجاه تومانی بزرگ می رفتم به آنسوی خیابان و کتاب ها را از روی ویترین لیس می زدم و هر روز توی یکی شان سیر می کردم و یک ساعت بو می کشیدم و خیال پردازی و بازی با اسم کتاب ها و توی فکرم متن کتاب را از روی عنوانش می نوشتم. سر انتشارات دنیا مکثی می کردم و می رفتم آن سوی خیابان و سینما و عینک فروشی و پیراشکی فروشی را رد می کردم و به کوچه ای می رسیدم که هیچ وقت تابلواش را نگاه نکردم ببینم اسمش چیست فقط می دانستم آموزشگاه دخترانه ای در آن هست که می شود دخترهایش را دید زد. اما همین که بیشتر از یک دختر را با هم می دیدم وقت گذشتن از کنارشان از خجالت سرخ می شدم و به زمین نگاه می کردم و چشمهایم آب می افتاد. زور می زدم پلک نزنم که فکر نکنند خجالت کشیده ام. می خواستم فکر کنند که محل شان نمی گذارم. دوباره سر از کارگر شمالی در می آوردم و عرض خیابان را رد می کردم از کنار کله پاچه ای که بوی گند می داد بر می گشتم می افتادم توی میدان و می رفتم قاطی صف اتوبوس میدان آزادی و تازه خستگی روز را توی پاهایم حس می کردم و باز در برکه افکارم آبتنی می کردم و فکر می کردم زندگی چقدر سخت است بی آنکه بدانم زیباترین روزهای زندگی را دارم فقط توی سرم می سوزانم، بجای آنکه جوانی کنم و بی قید و بی خیال باشم. و سالهای نوجوانی در همان خیال ها و ترس ها و عشق ها گذشت و قالم گذاشت.




Thursday, July 26, 2007

غایب

پنجره باز
آفتاب دست به زیر چانه
سایه های بی قاعده ی نیمروز را تماشا می کند
و تانگوی پرده و باد
در سکوت
پس تو و من کجاییم؟




نابغه ای که قرار بود من باشد

این آدم یک نابغه است. چندی پیش دوستی لینک فیلم کوتاه مرد نابینای او را برایم فرستاد. فیلم را که دیدم به زمین و زمان فحش کشیدم. آخر قرار بود آن فیلم را من بسازم بعنوان اولین فیلم کوتاهم. اما یکی آنرا ساخته بود بی آنکه من از روحش خبر داشته باشم یا روح او از این نیت من خبر داشته باشد. بعد شعرهایش را خواندم دیدم چقدر شباهت داریم ما. تفاوت اصلی مان این است که او تخم «او» شدن را داشت و شد من اما هنوز دارم با تخمی که ندارم بازی می کنم یا دارم در واقع دنبالش می گردم ببینم آیا می توانم من باشم.

این ها را ننوشتم که بگویم من هم می توانستم نابغه باشم. نه. بنظر من همه نابغه اند، با این تفاوت که بعضی ها نمی دانند که نابغه اند، بعضی ها می ترسند نابغه باشند و خودشان را به خنگی می زنند و بعضی ها خیال می کنند نابغه اند که این بعضی ها همه مان را شامل می شود. من البته فکر نمی کنم نابغه باشم. مطمئنم که نابغه ام فقط نمی دانم نبوغ را از کجا می شود خرید.




Friday, July 20, 2007

دو شعر از چارلز بوکوسکی - فارسی: خودم



نیواورلینز در جوانی

گشنگی کشیدم آنجا، می نشستم در کافه ها،
و شب ها خیابان ها را ساعت ها پیاده گز می کردم
مهتاب همیشه تقلبی به نظر می رسید
شاید اصلا تقلبی بود،
در محله فرانسوی ها
اسب ها و درشکه ها را تماشا می کردم که از کنارم می گذشتند
در آن درشکه های سقف باز، همه با فخر می نشستند،
با راننده ای سیاه
پشت سرش، زنی و مردی
معمولا جوان و همیشه سفید
من هم همیشه سفید بوده ام.
بی آنکه جهان را افسون خود کنم.
نیوارولینز جایی برای پنهان شدن بود.
می توانستم به زندگی ام بشاشم
بی هیچ دردسری
باستثنا موش ها.
موش های اتاق کوچک تاریکم
به سختی اتاق را با من شریک می شدند.
گنده بودند و نترس
با چشمهایی خیره
که حرف از مرگ می زدند، مرگی که پلک نمی زد.

زن ها ورای من بودند
چیزی تباه شده در من می دیدند
خدمتکار کافه ای اما بود
کمی بزرگ تر از من
که وقتی قهوه ام را می آورد
مکثی می کرد و لبخندی تحویلم می داد.
که یک دنیا می ارزید و بس ام بود.

چیزی در آن شهر بود
که نمی گذاشت احساس گناه کنم از بی تفاوتی هایم
به چیزهایی که خیلی ها محتاجش بودند.
آن شهر مرا به حال خودم وا می گذاشت.

چراغ ها خاموش
روی تخت خوابم می نشستم
و صدای بیرون را می شنیدم
بطری شراب ارزانم را بلند می کردم و
می گذاشتم گرمای انگور به تنم رسوخ کند
صدای رفت و آمد موش ها را می شنیدم
و به آدم ها ترجیح شان می دادم.

گمگشتگی و دیوانگی
خیلی هم بد نیست
اگر که بی دردسر
ترا به حال خود وا بگذارند.

نیواورلینز
این را به من ارزانی کرد
و هیچ وقت کسی اسمم را به زبان نیاورد.

نه تلفن
نه ماشین
نه کار
نه هیچ.

من و موش ها
و جوانی ام،
همان یک بار
همان وقت
می دانستم
حتی در آن بی چیزی
این جشن چیزی بود که نباید به انجام رساند و
فقط باید به آن آگاه بود.




پدرم

حقیقتا مرد شگفت انگیزی بود
وانمود می کرد که پولدار است
حتی زمانی که با لوبیا و سوسیس و ماش سر می کردیم
وقتی که پای میز غذا می نشستیم می گفت
«هر کسی این غذا گیرش نمی آید.»

و چون می خواست پولدار باشد یا در واقع فکر می کرد پولدار است
همیشه به جمهوری خواهان رای می داد،
به هوور در برابر روزولت رای داد
و باخت
بعد به الف لندون در برابر روزولت رای داد و
باز باخت
و می گفت «نمی دانم دنیا به کجا خواهد رسید،
حالا که آن سرخ لعنتی دوباره به حکومت رسیده
لابد روس ها هم سر از حیات خانه مان در خواهند آورد!»

فکر می کنم پدرم بود که باعث شد تصمیم بگیرم گدا شوم.
فکر کردم اگر مردی مثل او می خواهد پولدار باشد پس بهتر آنکه من گدا شوم.
و شدم.
با یک قران و دوزار زندگی کردم
در اتاق های ارزان
و روی نیمکت پارک ها.
فکر کردم لابد گدایان یک چیزی می دانند.
بعد اما فهمیدم بیشتر گدایان هم ترجیح می دهند پولدار باشند
فقط در این تمنایشان شکست خورده اند.
ماندم میان پدرم و گدایان
جایی برای رفتن نداشتم
افتان و خیزان به آنجا رسیده بودم.
هیچ وقت به جمهوری خواهان رای ندادم
اصلا رای ندادم.

او را مثل گنج غریبی دفن کردم
مثل صدها هزار گنج غریب
مثل میلیون ها گنج غریب دیگر که
به هدر رفته.




Thursday, July 19, 2007

جریان سیال ذهن و قضیه عشق شش سالگی

یک، دو، صد سال گذشته از تنهایی. لوبیاها را بخور مادر جان که زود بزرگ شوی! روز اول، کلاس اول دبستان...ادب از که آموخته ای بشر؟ از خودم به تنهایی. این جهان را خودم کشف کرده ام، در میان کلافی از ترس و دلهره، دست مالیده ام به زبری زمان، با این ترس که هر لحظه این آدم ها نقابشان را بر خواهند داشت و صورت حقیقی شان پدیدار خواهد شد. چرا زل زده اید به من؟ صورتم کثیف است؟ بدریختم؟ شاخ دارم؟ مادر! قربان دستت نفس را به من دادی، اعتماد را هم می دادی دیگر. چه می شد، می مردی؟ استکان چای بر لبه ی میز. مادر مراقب باش! چای داغ است. نسوزی...تاق باز روی فرش، وسط حیاط دراندشت کنار باقچه ای برهنه به آسمان نگاه می کردم و مادر باد می زد جای سوختگی را، آنجا را که می توانست جهان را به گا دهد اما یک استکان چای داغ به گایش داد. می سوزه آی آی آي. اجازه خانم، کرامتی داره دایره می کشه بی پرگار...شاشو شاشو جیشنده، کلاس بهش می خنده! طفلکی کرامتی! مزه ترس را می دانم کرامتی! معده ام پر از ترس بوده همیشه، می فهمم، لوبیاها را توی دستمال غایم می کردم و بجاش ترس می خوردم، مامان که می فهمید یک لیوان آب و یک توسری هم روش. خانم صالحی چقدر خوشگلید شما! کاش صدای توی سرم را می شنیدید و مرا محکم بغل می کردید. کاش این آقای هژبر با آن سبیل دیوثی اش دست به لپ شما نمی زد و خون ما را کثیف نمی کرد. اجازه خانم صالحی! من بدون شما داشتم می مردم اما شما کک تان هم نگزید. اصلا روح تان هم خبر نداشت که من عاشقتان بودم. دکتر گفته باید دلم را بشکافد و آن غده سرطانی را بیرون بکشد. چرا گریه می کنی؟ دلت به حالم می سوزد؟ بیچاره! چندبار بگویم که ترحم بزرگ ترین جنایت بشری است. دستت را بده ببینم، چرا ماتم گرفته ای؟ این نعش تا کی باید روی دست تان بماند و برایش دل بسوزانید؟ هوار نزن پدر! همسایه ها دارند نگاه می کنند. مرد به این گندگی که گریه نمی کند. بچه دار که بشم روزی سه بار بغلش می کنم. یک، دو شاید هم صد...

دلم یک دختر کوچولو می خواد، که هر روز صبح بیاد کنار تختم و بگه نخواب! بعد من دروغکی خر و پف کنم و از لای چشمام اخمش رو ببینم و بعد خر و پفم را هی بلندتر و بلندتر کنم و با چشمای بسته دستام رو از زیر لحاف آروم ببرم طرفش و تن ریزه میزه اش رو بگیرم و او جیغ بزنه و بخنده و محکم بگیرمش توی بغلم و ماچش کنم ماچش کنم و او هی بخنده. بعد ببرمش دست و صورتش رو با آب بشورم. بعد بنشونمش روی صندلی بلندش پشت میز غذاخوری و براش لقمه های کوچولوی نون و پنیر و گردو درست کنم و بذارم جلوش و در حینی که بادستای کوچولوش اونارو یکی یکی بر می داره می خوره و شعر می خونه موهاشو شونه کنم و بعد از دو طرف ببافم. بعد لباس تن اش کنم و کوله اش رو بندازم رو دوشش و دستش رو بگیرم و پیاده ببرمش تا مهد و بعد جلوی در مهد رو زمین زانو بزنم و بغلش کنم و ماچش کنم و بذارم بره و انقدر نگاش کنم تا دیگه دیده نشه. اسمش رو هم می زارم ... این یکی رو کور خوندید! اینو دیگه لو نمی دم.




Tuesday, July 10, 2007

متن و بی معنایی هایش، براهنی و باعث و بانیش

شبی پدر بی هوا مادر را بوسید و مادر مرا بی گدار به دنیا آورد. رودی در کار نبود که به گدارش بزند مادر. از آن زمان تا به حال یک قرن به ته اش رسیده و من هنوز به هیچ جا نرسیده ام. می خواهم شب تولد چهل سالگیم نیتی کنم و سر جایم بایستم، روی هوا و بگذارم زمین راه خودش را برود. شاید بشود به جایی رسید. یعنی برای آنکه به جایی برسم باید در جا بزنم؟ روی هوا، بی جا و مکان بایستم؟ که این یعنی توقف بی جا و اصلا ربطی به کسب کسی ندارد.

دارد ورم می کند این دل از این همه آرزو که بر آن مانده. باید با خودم خلوت کنم، با دلم. اما هر وقت با دلم خلوت می کنم دلخوری پیش می آید. انگار که سهم کسی را نداده باشم. من از حکومت انسان بر انسان بیزارم. من از دلخوری بیزارم. من از بیزاری دلخورم. مرا ببخشید و بعد فراموشم کنید. انگار که اتفاقی بودم ناچیز که رد پایم چند ورق روی تقویم یخچال تان ماند و سال که تمام شد تقویم هم میان تکان های آخر سال به کیسه بزرگ سیاه زباله رفت. دیگر نه ردی از من خواهد ماند نه گردی.




چیزی در درونم مرده است.



آنکه می گوید آری و سر به بالا می تکاند
آنکه کفش به پا می کند و روی دست راه می رود
آنکه زیره به کرمان می برد
آنکه ریسمان اعتماد را به دستت می دهد که روزی خودت را با آن بیاویزی
آنکه روزی خانه ی امنی بود
دیگر نیست
نه خودش
نه خانه
نه امن.




Friday, July 06, 2007

خیابان کلینی

کودکی من آنجا گذشت. در آن خیابان پر رمز و راز. خانه مان کنار خانه طیبه و سیمین بود. دخترهایی با پوست سبزه و لب های برجسته که زمستان های سرد آن سال ها را با هرم تنشان به تابستان بدل می کردند. پشت خانه آنها خانه ی آذر بود و چهار خواهر دیگرش. همان آذری که جوجه لات های کوچه زیر پنجره اش فریاد می زند «آذر لختش قشنگه» و فرار می کردند. اهالی محل می گفتند آذر هر شب لباس هایش را جلوی پنجره بی پرده اتاقش عوض می کند. حتما قشنگ بود که می گفتند.

نیمه شبی گرم در میانه های تابستان ۱۳۵۵ بود. من هفت ساله بودم. پدرم دوره سالانه اش را در خانه برگزار کرده بود و عادل سلیمی گارمون نواز و گروه سه نفره اش را دعوت کرد بود و چند دوست قدیمی پدر هم آمده بودند. بساط ساز و آواز و عرق خوری برپا بود. من با آنکه صدای گارمون را خیلی دوست داشتم و صدای گرم پدرم را، یک هو دلم گرفت بی خودی، و رفتم توی خودم. بعد همه چیز سیاه شد توی ذهنم. از جا بلند شدم. سرم را تکاندم. به اطراف نگاه کردم دیدم همه چشم دوخته اند به تار زن و به حسی که پشت چشم های بسته او جاری بود. از اتاق بیرون زدم و در کوچه را آرام باز کردم. پا به خیابان گذاشتم. دو طرف خیابان ماشین پارک شده بود اما نه رهگذری در خیابان بود نه رفتگری نه جنبده ی دیگری. رفتم وسط خیابان و به هر دو انتهای خیابان که از فرط دوری اصلا دیده نمی شدند نگاه کردم. خبری نبود. وسط خیابان روی آسفالت دراز کشیدم و دست هایم را گذاشتم روی سینه ام و به آسمان نگاه کردم. زیباترین آسمانی که دیده بودم. آسمانی که دیگر هیچ وقت تکرار نشد. آسمانی که بالای همان خیابان و همان شب جا ماند.




Friday, June 15, 2007


برای محسن نامجو



فاق هستی


جیغ های رنگارنگ می کشی
کیف ها را با
سازت کوک می کنی
جوری داد می زنی «درد می کند»
انگار که مار
زده خار مغیلان را گا...
...هی فکر می کنم عشق اصلا وجود ندارد
عشق یک خواب است
از آن می شود پرید
و می شود آن را تن تنهایی کرد
و با افتخار از کوچه های کارتیه لاتن تا پارک اونیو قدم زد
و برگشت تا میدان اعدام
و به ریش سیاست و جدیت خندید گاه گاه...
...هی فکر می کنم اتفاق یک بار می افتد
و فاق زندگی چنان کوتاه شده
که زاییده گاو هستی و
رفتار بی تعامل زندگی
با گفتمان جر خورده ی فلسفه هم
دردیش درمان نمی شود




Friday, May 18, 2007

خنچا - زیبا کرباسی

این شعر و اجرای زیبایش عجیب مرا گرفته. پر از همان رازهایی است که پایین تر حرفش را زدم، با عریانی های زیبای خاص خودش البته.




Tuesday, May 15, 2007

از پوست و گوشت و استخوان تا یک روایت

خواندن این لینک و متن ناهنجار شاید برای برخی دشوار باشد. اگر تاب خواندن روایت یک تصادف خونین را ندارید لطفا اینجا را کلیک نکنید.




Thursday, May 10, 2007

- آزمودم عقل دوراندیش را/بعد از این دیوانه سازم خویش را ... آره آقای دکتر
- امروز مثل اینکه حالت خوبه!



خواب می بینم هاف به سراغ روانشناس دیگری می رود و از او می پرسد که آیا متد MDMA را هنوز روی بیمارانش آزمایش می کند. دکتر روانشناس که زنی میان سال است می گوید بله و به او نسخه ای تجویز می کند. نسخه و نشانی خانه اش را به هاف می دهد قرار می شود هاف بعد از آماده شدن به خانه دکتر برود.

هاف وارد خانه زن می شود. روی مبل روبروی هم می نشینند. روی میز یک قرص اکستسی هست. هاف کمی بعد از خوردن قرص شروع به حرف زدن می کند و از میان حرف ها و ترس های او معلوم می شود که او تصویر مادرش را در وجود زنش منعکس می کند و به همین دلیل میل جنسی اش نسب به او کم شده است (آدم که با ناموس خودش نمی تواند اهه اهه) و اینکه هر بار که از پسرش خطایی سر می زند نه تنها او را توبیخ نمی کند بلکه برای اشتباهات او توجیهی هم پیدا می کند. این واکنش ناشی از ترسی است که در وجودش خانه کرده است. ترس از همچون پدر خود بودن و سختگیر بودن.

ترس ما از شکست خوردن در آن چیزی که می توانیم باشیم اما جرات شدنش را نداریم تا وقتی که با آن مواجه نشویم از میان نخواهد رفت. روان درمانی بهترین روش برای کشتن این ترس هاست. اما در فرهنگ ما مقاومت خاصی در برابر این موضوع وجود دارد. خود من وقتی به خواست پارتنر سابقم به یکی از این جلسات زوج درمانی می رفتم بنا را گذاشته بودم به تحقیر روانشناسی که یکی از بهترین روانشناسان ایران بود در زمان خودش. این درست عکس فرهنگ آمریکایی است که خود روانشناس هم روانشناس می رود.

یکی از کاراترین متدهایی که تجربه اش را شخصا داشته ام متد گشتالت است. برای اطلاعات بیشتر نگاهی به اینجا بیاندازید. اگر بیشتر خواستید بدانید دست به دامن گوگل شوید.




Wednesday, May 09, 2007

کارگران در سکوت به سر می برند

نشسته ام توی لابی این اردوگاه. اردوگاه که می گویم مقصودم آشویتز یا اردوگاه اسرای عراقی زمان جنگ نیست. اردوگاه کارگران یک شرکت نفتی بزرگ است. چهار نفر نسشته ایم دور یک میز بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنیم. هر کدام لپ تاپی روی پا گذاشته ایم و داریم با جهانی بزرگ حرف می زنیم یا به آن گوش می کنیم. همه اش خیالات است و همین. دختر و پسری اینجا کنار هم نشسته اند و نشانی مسنجر ها را رد و بدل می کنند و با هم شروع می کنند به چت کردن. درست به فاصله ی نیم متر از هم. اما هم چنان چت می کنند. یعنی حرف هایشان را جمله به جمله می فرستند به یک کامپیوتر جایی در دور دست و چند صدم ثانیه بعد تحویل می گیرند. یکی می فرستد آن دیگری تحویل می گیرد و هر به گاهی به هم نگاه می کنند و می خندند. آخر یعنی چه؟ چقدر دشوار است سر را چرخاندن و در چشم آن دیگری زل زدن. حتی اگر حرفی هم رد و بدل نشود خودش ارتباط است. ارتباط مستقیم. موج به موج. از فرستنده ی یکی به گیرنده ی آن دیگری. بی واسطه.

داشتم در اتاقم خیال بافی می کردم. با خودم فکر کردم چطور به اینجا رسیده ایم ما. نسل بشر. فکر کردم بچه دار شده ام و بچه ام بچه دار شده است و تو بچه دار شده ای و بچه ات بچه دار و نوه هایمان با هم ازدواج می کنند و آنها هم بچه دار می شوند و هی تو در تو این رابطه ها شبکه ای عنکبوتی درست می کنند و شبکه بزرگ تر و بزرگ تر می شود تا آنجا که دیگر هیچ کداممان آن دیگری را نمی شناسد. یک میلیون سال بعد دنیا می شود همین که حالا شده. همه با هم غریبه. آنقدر غریبه که با کنار دستیت بواسطه ی یکی دو ماشین نادان حرف می زنی. مشکل کجاست؟




کارگران مشغول کار خواهند ...


برکه ها افسرده، جنگل دست زیر چانه زده، گرگی لب جنگل چمباتمه زده، خرسی از خواب زمستانی بیدار شده خمیازه کشان، دست ها را زیر سر بالش کرده، پا روی پا انداخته، سنجابی روی دو پا ایستاده و تخمه می شکند و پشه ای گرد یک شی خیالی می چرخد. ناگهان همه شان صدایی می شنوند و به سمت جاده نگاه می کنند: غباری در هوا بلند شده.




Thursday, May 03, 2007

این - جا - کش ...

کش می آید همه چیز این جا. زمان، آرواره ی کارگرهای روز ته کشیده و غبار پوشیده، روز، نیمه شبِ خواب از سر پریدگان و حتی تنهایی. این جا کش می آید همه چیز اما با تمام این احوال آدم اصلا نمی فهمد کی و چگونه این جا کش آمد همه چیز.




Tuesday, April 24, 2007

خرما و کبوتر


مراسم عزاداری خواهر آذرتاش بود. آقای مقانلو یک خرما از توی ظرف برداشت و در دهان گذاشت. هسته اش را در آورد و توی پیش دستی گذاشت و به زندگی فکر کرد. کمی هم به مرگ. خوشحال بود که در این لحظه بیرون تابوت نشسته نه در درون آن. خوشحال بود که صاحب عزا هم نیست.
مهمان ها که رفتند. رقیه خانم مادر رفعت که برای کمک به مادر آذرتاش در این روزهای دشواری آمده بود ظرف ها را جمع کرد. هسته های خرما را جدا کرد و گذاشت تا صبح در گرمای مطبخ خشک شوند. فرداش آسیابشان کرد. از آرد آن نان پخت. بعد نان را به خانه آذرتاش آورد و گذاشت سر سفره و گفت این نان متبرک است و سر هر هسته خرما یک فاتحه خوانده شده. در خانه آذرتاش همه نان را پسندیدند اما آذرتاش نمی توانست حتی طمع آن را بچشد. فکر می کرد چیزی را به دهان می گذارد که قبلا در دهانهایی دیگر بوده و حتی فکر کردن به این عمل هم آزارش می داد. در عوض سفره را که جمع می کردند، خمیرهای باز مانده از نان را جمع کرد.

پدر آذرتاش غمگین بود. غمگین از فراق دخترش و دلش می خواست پنهانی بچه های دیگرش را یک دل سیر نگاه کند. تمام مدتی که آذرتاش در حال ورز دادن خمیر و شکل دادن به آن بود از پشت پنجره او را تماشا می کرد. آذرتاش در کار ساختن یک کبوتر بود. کبوتر که شکل گرفت، کاغذ سفیدی برداشت و شروع کرد به نوشتن. کاغذ را تا آنجا که می شد چندین بار تا کرد و زیر شکم کبوتر را گود کرد. اما درست در لحظه ای که می خواست کاغذ را در آن درز دفن کند صدای مادر را شنید که او را صدا می زد. سر بلند کرد و پدر را پشت پنجره دید. شرمگین شد. شرمگین از برملا شدن رازش. کمی هم خشمگین بود از این که پدر او را پنهانی تماشا کرده است. پدر در را باز کرد و داخل شد.

- پسرم چه می کنی؟
- کبوتر ساختم از خمیرها آقاجان.
- آنرا دیدم. یادداشت را می گویم. می خواهی آن کاغذ را در دل کبوتر پنهان کنی؟
- نه همینجوری آقا جان...
- نترس پسرم. کاری با یادداشت و کبوترت ندارم. کارت را تمام کن. به کسی نخواهم گفت. رازت پیش من محفوظ خواهد ماند. قول می دهم.

و دستش را دراز کرد به سمت آذرتاش. آذرتاش دیگر نه شرمگین بود نه خشمگین. اما نمی دانست چه حسی دارد. با پدرش دست داد و کاغذ را بسرعت در دل کبوتر دفن کرد و درز را با مهارت بست و خمیر را تا آنجا که می توانست یک شکل کرد که کسی به حضور کاغذ شک نکند.




Monday, April 23, 2007

روزگار ما

من مردی را که تو عاشق بودی کشته ام
تو زنی را که من برایش می مردم
ما جانیان ناشکیب نخوت خویشیم
و تنهایی مکافات عادلانه این ستم




Thursday, April 19, 2007

نان و کبوتر


ترا به خدا نبین مرا. ترا به خدا. خدایا کاری کن که مرا نبیند. نبیند. «آذرتاش؟ آذرتاش؟» اگر رویم را برگردانم و چشم توی چشم نشویم یعنی ندیدمتان آقا. خوب شلوغ بود. در این شلوغی جمعه بازار شتر با بارش گمش می شود. آقا بخدا ندیدمتان. «آذرتاش! با توام.» از پشت سر، سر شانه کت گل و گشاد و کهنه ام را می چسبد.

- سلام آقا ناظم.
- پسر تو که از همان اول مرا دیدی. چرا رو برگرداندی؟
- آقا به خدا ندیدمتون.
- قسم نخور پسر. اینها چیه که روی چرخ گذاشتی؟
- اجازه آقا. پدر رفعت، این کبوترها را با خمیر نان درست می کند و رفعت اینها را می آورد اینجا می فروشد. الان هم یک دقیقه رفته دست به آب، ما اینجا وایستاده ایم بساطش را می پاییم.
- هفته پیش هم رفعت رفته بود دست به آب؟
نمی دانم چرا گریه ام می گیرد یک هو.
- آذرتاش. سرت را بالا کن! نگاهم کن! پسر جان من که لولو خورخوره نیستم. بگو ببینم قضیه چیه. مرد که گریه نمی کند. نگاه کن ببینم! با توام بچه. به اه!!!
- آقا ناظم. این کبوترها را آقاجان درست می کنند و ما می آوریم اینجا می فروشیم دانه ای دو قران.
- خوب این که گریه نداره پسر جان. آقاجانت چند وقت است که این ها را درست می کند...

ترا بخدا دیگر سئوال نکن!

- پسر جان من خوبی تو را می خواهم. از همه چیز هم خبر دارم. بگو ببینم آقاجانت از کی توی حبس است؟

باز بغض ام می ترکد. به موهایم که دست می کشد شرمم انگار می ریزد. اشک هایم را پاک می کنم و به کفش های واکس زده اش نگاه می کنم.

- اجازه آقا هشت ماه.
- چند وقت دیگر مانده از حبس آقاجان.
- چهار ماه آقا.
- بده ببینم. یکی هم بده به من... نه نه، آن یکی را بده. آن یکی انگار با بقیه فرق دارد.

راستی چرا آن یکی با بقیه اینقدر فرق دارد. اصلا کج و کوله و بدقوار درست شده. بال چپش از بال راستش بلندتر است. چند هفته ای هم هست که روی دستم مانده.

- آقا اون ناقص است انگار. این یکی بهتر است.
- نه همان را بده گفتم. بیا! گفتی دو قران؟
- نه آقا ما از شما پول نمی گیریم.
- بگیر بچه. بگیر. با من هم بحث نکن. تا حال چندتا فروخته ای؟
- بیست و سه تا آقا.



***


- آذرتاش بعد از زنگ آخر بیا دفتر، کارت دارم. حالا هم برو به کلاس ات برسی. یادت نره بیایی ببینمت.
- چشم آقا.

زنگ حساب، همه اش به حرف آقای ناظم فکر می کنم. یعنی چی شده؟ حتما آقای منصوریان ورقه های املاء را تصحیح کرده و چیزی گفته به آقا ناظم. کاش آقاجان زودتر آزاد شود. راحت می شوم از دست پسرهای حاج کاظم. از این تراشه های لعنتی الوارها.

بعد از زنگ آخر به دفتر آقای ناظم می روم. جلوی در می ایستم که همه معلم ها بروند. نمی خواهم جلو معلم ها سین جیمم کند.

- بیا تو آذرتاش.

کبوتر دیگر آنجا نیست. اصلا آن کبوتر بدقواره را برای چی نگه داشته بود. به چه دردش می خورد. لابد یکی از معلم ها متلکی بارش کرده است و مجبور شده کلک کبوتر را بکند.
کبوتر را گذاشته بود روی یکی از طبقات کتابخانه دفتر. همانجا کنار در می ایستم. دفترهای حضور و غیاب را روی میز چیده روی هم و یکی را هم باز کرده و از بالا به پایین صفحه را رج می زند و چیزی روی ورقه کنار دستش می نویسد. خدا می داند تا کی باید اینجا بایستم. خدا کند طول نکشد. اگر دیر برسم حاج کاظم یک چیزی بارم خواهد کرد.

- اجازه آقا! ما باید برویم سر کار. دیر کنیم از دست مزدمان می زنند.
- نگران نباش. این قدر هم این پا و آن پا نشو، سرم گیج رفت. نگران حاج کاظم هم نباش. آن با من.

او از کجا می داند من کجا کار می کنم؟ حاج کاظم را چطور می شناسد. لابد از توی پرونده ام پیدا کرده. شغل ولی، ها؟ اما آخر از کجا می داند من آنجا کار می کنم.

دفتر حضور و غیاب را می بندد و نگاهم می کند.

- نگاه کن ببین راهرو خالی شده است.

بابا ولی، فراش مدرسه در انتهای راهرو دارد آرام آرام کف راهرو را جارو می کشد.

- فقط بابا ولی...
- در را ببند و یک صندلی بیاور و بنشین.

قلبم مثل قلب گوسفندی که به سلاخ خانه می برند می زند. از کشو میزش تکه های شکسته خمیر خشک شده کبوتر را در می آورد و روی میز می گذارد. بی انصاف کبوتر را تکه تکه کرده است. یک تکه کاغذ تا شده کاهی از جیب کتش بیرون می کشد.

- آن کبوتری که من ازت خریدم یادت هست؟ یادت هست با آنهای دیگر فرق داشت؟
- بله آقا. می خواهید یکی دیگر برایتان بیاورم؟
- آقا جانت چیزی راجع به آن کبوتر به تو نگفته بود؟
- نه بخدا آقا.
- این کاغذ را قبلا دیده ای؟
- اجازه آقا خیر.
- راستش را بگو آذرتاش. اگر چیزی راجع به این کاغذ می دانی بگو.
- آقا به جان مادرمان اصلا تا بحال...
- راجع به کبوتری که من ازت خریدم با کسی حرف زده ای؟
- فقط با مادرمان آقا.
- با هم شاگردی ها چی؟ مثلا رفعت؟
- آقا کسی خبر نداشت وقتی ما این ها را می فروختیم. همه خیال می کنند ما فقط عصرها پیش حاج کاظم می رویم که جای آقا جان را پر کنیم.
- شش دانگ حواست را بده به چیزی که می خواهم بگویم. در این باره نه با احدی حرف خواهی زد، نه سئوالی از من خواهی کرد. هرچه هست همین جا تمام می شود. فردا بعد از زنگ آخر مثل همیشه می روی سر کارت پیش حاج کاظم. فهمیدی؟
- اجازه آقا بله.
راجع به صحبت حالایمان هم نه با مادرت حرف می زنی نه به آقاجانت چیزی می گویی. نه امروز، نه فردا نه هیچ وقت دیگر. شیر فهم شد؟
- بله آقا.
- می توانی بروی. حاج کاظم هم اگر گفت چرا دیر آمدی نمره تلفن مدرسه را بده بگو با من حرف بزند.


***


دیشب که از چوب بری حاج کاظم بیرون می آمدم نه یک کلمه حرف از دهان حاج کاظم شنیدم نه در طول ساعات کار از زورگویی همیشگی پسرهایش خبری بود. فکر کردم شاید آقا ناظم با آنها حرف زده و برای اینکه هوایم را داشته باشد به شان چیزی گفته که راحتم بگذارند. از لحظه ای که از اتوبوس میدان اعدام پیاده می شوم و به سمت کارگاه راه می افتم بوی سوختگی به مشامم می رسد. از کوچه های بازار که می گذرم بوی سوختگی قوی تر می شود. به کوچه کارگاه که می رسم دود بیاتی دارد از کارگاه به آسمان پرواز می کند. حاج کاظم دم در کارگاه چمباتمه زده و سرش را میان دست هایش پنهان کرده است. مقابلش می ایستم. سرش هنوز پایین است. کاش ببیند مرا. ببیند که من آمده ام. ببیند که من اینجا هستم. سروقت، بعد از مدرسه. خدایا کاش سرش را بلند کند و ببیند حیرت مرا.



Home